گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست
درهرنفست هم نفست هیچ کسی نیست
آنقدرغریبی که دراین شهر درندشت
دنیای تو اندازه ی کنج قفسی نیست
باید که هوایی به سرت داشته باشی
درقلب زمستانی ات امّا هوسی نیست
تلخ است که راضی شده باشی به دغل ها
شیرین شده باشی و ببینی مگسی نیست
تنهایی ات آنقدر بزرگ است که پیشش
خوشبختی ات اندازه ی حجمِ عدسی نیست
کبریت بکش روی خودت شاعر بدبخت!
فریاد بزن! داد بزن! دادرسی نیست
لعنت به توکه هرنفست مژده ی درد است
گاهی نفسی هست٬ ولی هم نفسی نیست...