گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خود دور کنی
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند...
با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بُتی که ساخته ام، دیده ام تو را
ازآسمان به دامنم افتاده آفتاب
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گل ها، بوییده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمر من
در خواب های کودکی ام دیده ام تو را
از هر نظر تو عینِ پسندِ دلِ منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیبا پرستی دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سوال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه، برتری
باهیچ کس به جز تو نسنجیده ام تو را …
زندگی آهسته تر من خسته ام
کوله بار پاره ام را بسته ام
زخم پایم درد دارد٬ صبر کن
تا کسی مرهم گذارد٬صبر کن
صبر کن در سایه بنشینم کمی
شاید از ابری ببارد شبنمی
وادی رویای من این جا نبود
روح من همبازی شب ها نبود
صبر کن من راه را گم کرده ام
در سیاهی ها تلاطم کرده ام
صبر کن تا راه را پیدا کنم
صبر کن تا کفش خود را پا کنم...
گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما
گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که می خواهم تورا
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت می دهم
گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی می دهم
گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن
گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی
گفتی که مستت می کنم،پر زانچه هستت می کنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ
گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام
گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خدارا در خود آ