ایستادگی کن ؛
و ایستادگی کن ...
و به یاد داشته باش که لشکری از کلاغها ، جرات نزدیک شدن به مترسکی که ایستادگی را فقط به نمایش می گذارد ندارند.
دلے سخن پذیر
سخنے دل پذیر
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خود دور کنی
بلکه ببینی چه کسی برای دیدنت دیوار را خراب میکند...
با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بُتی که ساخته ام، دیده ام تو را
ازآسمان به دامنم افتاده آفتاب
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را
هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ
من از تمام گل ها، بوییده ام تو را
رویای آشنای شب و روز عمر من
در خواب های کودکی ام دیده ام تو را
از هر نظر تو عینِ پسندِ دلِ منی
هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را
زیبا پرستی دل من بی دلیل نیست
زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را
با آنکه جز سکوت جوابم نمی دهی
در هر سوال از همه پرسیده ام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه، برتری
باهیچ کس به جز تو نسنجیده ام تو را …
زندگی آهسته تر من خسته ام
کوله بار پاره ام را بسته ام
زخم پایم درد دارد٬ صبر کن
تا کسی مرهم گذارد٬صبر کن
صبر کن در سایه بنشینم کمی
شاید از ابری ببارد شبنمی
وادی رویای من این جا نبود
روح من همبازی شب ها نبود
صبر کن من راه را گم کرده ام
در سیاهی ها تلاطم کرده ام
صبر کن تا راه را پیدا کنم
صبر کن تا کفش خود را پا کنم...