آخ که دیر رسیده بودم .
ولی شاید هنوز وقت داشتم .
با هر بدبختی بود از اون ور ساحل یه قایق اجاره کردم و زدم به آب .
تمام دریا رو گشتم اما رفیق من هیچ جا نبود !
برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم .
دو سه ساعت بعد ، حدود دویست سیصد متر پایین تر ، دیدم شلوغ شده .
بلند شدم و دویدم اون طرف .
مردم و ماهیگیرها همه جمع شده بودن دور یه چیز . پاهام می لرزید . رفتم جلو .
چی دیدم !!
بهزاد ، رفیق من ! تو ساحل خوابیده بود !
تو تور ماهیگیرها گیر کرده بود و اونهام کشیده بودنش بیرون .
اما چه فایده ! دیگه دیر شده بوده !
دریا یه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون کرد .

دو روز طول کشید تا جنازه اش رو تحویل دادن .
 
بچه های دانشگاه که خبرشون کرده بودم ، همه اومده بودن شمال .
دو روز بعد با یه آمبولانس برش گردوندیم و مستقیم رفتیم برای خاک سپاری . وقتی داشتن می شستنش صدای گریه بچه ها شیشه ها رو می لرزوند !
طفل معصوم هیچ فرقی نکرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهای نجیب . همون ابروهای کمون و مردونه .
فقط انگار خوابیده بود .
وقتی گذاشتنش تو قبر و می خواستن خاک روش بریزن ، یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه ، زنجیر فرنوش رو انداختم تو قبرش .
تو مردن هم یادگاری فرنوش رو از خودش دور نکرد .
تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام کسایی که از قصه این دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گریه می کردن !

بهزاد افسانه شد !

بعد از اون ، چه روزها و شبهایی که رفتم سر قبر رفیقم و باهاش حرف زدم ! اما دریغ از یه کلمه جواب .
رفت و منو با یه دنیا خاطره خودش تنها گذاشت .
چه گلی بود این پسر!
کاش لال شده بودم و اون روز جای شوهر خاله م ، یکی دیگه رو می گفتم مرده !
طفلک از یه قرون پولی که بهش رسیده بود ، استفاده نکرد .
همونطور که خودش یه روز به من گفت ، این پول بهش وفا نکرد .
دلم از این می سوزه که با تمام ثروتم ، نتونستم کوچکترین کمکی بهش بکنم .
اونقدر بلند نظر بود که هیچ کمکی رو ازم قبول نمی کرد هیچ ، چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی به من و فریبا هم کمک کرد !
بعد از بهزاد مرد تو زندگیم ندیدم .
بهرام کثافت هم بی تقاص نموند .
گویا یه شب ، حدود ساعت یازده ، یه جوونی می ره در خونه شون و وقتی اون کثافت می ره دم در ، مادرش می بینه نیم ساعت شده و برنگشته .
بعد معلوم می شه که اون جوون بهرام رو خفه کرده و کشته و انتقام خودش رو گرفته ! یعنی انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته !
می گفتن احتمالاً دزدی چیزی بوده ! اما عجیب اینکه هیچی ندزدیده ! شاید هول شده ! اینا رو ژاله برام تعریف کرد .
حالا که دیگه هیچکدوم از اینها فرقی نمی کنه . اصل کار ، خودش بود که مفت رفت .
تو زنده بودنش که نتونستم براش کاری بکنم . بعد از بهزاد تمام پولی رو که برای من گذاشته بود ، به کسایی دادم که اگه خود بهزاد هم زنده بود همین کار رو می کرد .
به جوون هایی دادم که عاشق ن و مثل بهزاد فقیر!
نمی دونم بقیه در مورد بهزاد چی فکر می کنن . شاید بگن دیوانه بود .اما اگه بهزاد رو می شناختن ، این فکر رو نمی کردن . اون اگه سرش می رفت ، عهدش پابرجا بود .
امروز ساعت 2 بعدازظهر اومدم اینجا و الان نزدیک 12 نصفه شبه.
بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته که بدون بهزاد تو این اتاق باشم.
به هیچ چیزش دست نزدم . درست موقعی یه که بهزاد ترکش کرد .
هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده .
همه چیز سر جاشه غیر از خودش !
یاد روزی افتادم که تازه رفته بودیم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و چند روز بعد من مریض شدم و اومد بیمارستان دیدنم و وقتی فهمید که کلیه های من از کار افتاده و گروه خونی مون با هم یکی یه ، کلیه ش رو بدون هیچ چشم داشتی به من داد .
یاد روزهایی می افتم که دوتایی با هم سر کلاس بودیم .
یاد روزگاری که دو تایی تو این اتاق می نشستیم و با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم .
ای کاش حالا اینجا بود . دلم نیم تونه این غم رو تحمل کنه . کاش اینجا بود و براش از غم خودش حرف می زدم و سبک می شدم .
زندگی سختی رو گذروند طفل معصوم .
بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صدای فرنوش که تو اتاق پیچید . احساس کردم که بهزاد اومد تو اتاق !
مثل همیشه آروم و ساکت .
یه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
پایان