سرش رو گذاشت رو زانوش و یه چند دقیقه ای هیچی نگفت .
نه گریه می کرد و نه چیزی . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتنی که بیرون اومدنی تو کارش نبود !
چند دقیقه بعد پرسید:
-چرا ؟
گفتم : هیچکس نفهمید . فقط جنازه اش رو آوردن اینجا . من و فریبا رفتیم . به همه می گفتن شب رفته دریا شنا کنه و غرق شده . همین !
فقط نگاهم کرد . از نگاهش ترسیدم ! نگاهی که توش زندگی نبود !
پرسید :
-هیچ پیغامی برای من نفرستاد؟
یه
خورده من ..من کردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش یه نامه اومده
بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودی و فریبا نامه رو گرفته .
ما بازش نکردیم . از تو هم خواهش می کنم بازش نکن . حالا که همه چیز گذشته و تموم شده ، تو هم ول کن .
با یه صدای خشک و سرد که صدای مرگ می داد فقط بهم گفت :
-برو بیارش!
رفتم بالا و نامه رو از فریبا گرفتم و آوردم پایین . جریان رو به فریبا هم گفتم که اون هم باهام اومد پایین .
نامه رو با اکراه دادم بهش . دستش رو که دراز کرد نامه رو ازم بگیره ترسیدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش !
نامه رو گرفت و بازش کرد و خوند .
وقتی تموم شد ، سرش رو گذاشت روی زانوش و نامه از دستش افتاد .رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم .
بهزاد من سلام .
می
دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاری گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر
جرأت داشتیم که می تونستیم ضعف هامون رو بپذیریم و رو در رو حرف هامون رو
بزنیم ، شاید خیلی از مشکلات حل می شد .
خنده دار تر اینکه من برای چند روز سفر رفتم ، اما حالا دیگه سفرم می خواد ابدی بشه .
نمی دونم چی بهت بگم . نمی دونم این جور مواقع چه چیزی باید گفت .
فقط
این رو بهت بگم که دو روز بعد از اینکه از تو جدا شدم ، تصمیم خودم رو
گرفتم . می خواستم برگردم پیش ت . فهمیده بودم که غرورم در مقابل عشق تو
خیلی ناچیزه .
می دونستم که اگه برگردم تو منو می بخشی و چیزی به روم
نمی آری . حالا هم می دونم که اگه برگردم تو بازم منو می بخشی . اما حالا
دیگه خودم نمی تونم خودم رو ببخشم .
بهزاد من همیشه فکر می کردم که ممکنه تو اسیر افسون جادوگر بشی .
همیشه فکر می کردم که ممکنه اون زن پلید ، با وعده و وعید و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو می گم .
همیشه فکر می کردم که تو نتونی با من تا آخر راه بیای . اما حالا می بینم که تو رو سفید شدی و من رو سیاه .
ببخش منو . برای همه چیز.
این نامه زمانی به دست تو می رسه که دیگه من زنده نیستم . با مردن من می تونی مهرم رو ادا کنی . یادت هست که مهرم چی بود؟
بهزاد ، دوستت دارم برای همیشه . تو تنها عشق من بودی و هستی .
من همیشه در رویای خودم ، از اولین بار که دیدمت ، تو رو مرد خودم می دونستم .
افسوس که فقط رویا بود .
نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه .
الان که این نامه رو می نویسم ، تازه می فهمم که چقدر حرف تو دل مه و می خوام به تو بگم .
کاش اینجا بودی و ازم حمایت می کردی.
حالا دیگه هیچکدوم از اینها فایده ای نداره .
این نامه رو همین امشب برات پست می کنم .
عزیزم ، بعد از من تو آزادی و هیچ عهدی بین ما نیست .
این چند خط دیگه رو هم می نویسم تا تو بدونی چه بلایی سرم آوردن . ازت خجالت می کشم بهزاد . گستاخی رو ببخش .
درست همون شب که تصمیم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ویلاشون که کنار ویلای ماست .
بهرام
و بهناز اومدن ویلای ما . اخلاق بهرام خیلی عوض شده بود . می گفت بخاطر
رفتار بدش متأسفه . می گفت خیال داره با یه دختر دیگه ازدواج کنه . به من
هم اصرار می کرد که حتماً با تو ازدواج کنم . می گفت ک تو به نظرش پسر خوبی
اومدی .
یه ساعت بیشتر اونجا نموندن . وقتی اونا رفتن احساس عجیبی داشتم . خوابم می اومد ، خیلی شدید .
دیگه تا صبح نفهمیدم . فرداش که بیدار شدم متوجه شدم که اون پست فطرت روحم رو آلوده کرده !!
نمی
دونم چی تو فنجون چایی م ریخته بود که بیهوش شده بودم و هیچی رو نفهمیدم
.فرداش اومد سراغم . تو ویلا راهش ندادم . دلم می خواست زورم می رسید و می
کشتمش .اومده بود که بگه دیگه باید باهاش ازدواج کنم .
حرفهام تموم شد
بهزاد . من نتونستم که پاک بمونم . می رم که جسم و روحم رو تو دریا بشورم .
دلم نمی خواست که این چیزها رو بنویسم اما تو باید می دونستی .
دوستت دارم برای همیشه . منو ببخش عزیزم !
فرنوش
به فریبا اشاره کردم که بره بالا.
داشتم خفه می شدم ! جلوی خودم رو گرفتم تا فریبا رفت . بعد نشستم رو زمین و زار زار گریه کردم . از بدی آدم ها دلم گرفت .
اما بهزاد حتی یه قطره اشک هم نریخت.
یه کم بعد ، سرش رو بلند کرد و گفت :
-بریم کاوه . می خوام برم سر خاکش .
بلند شدیم و اومدیم بیرون . فریبا پشت در منتظر بود . سه تایی سوار شدیم بطرف مزار فرنوش راه افتادیم .
در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هیچی نمی گفت .
یه ساعت بعد رسیدیم و جلوی قطعه ای که قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم .
پیاده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم .
نمی دونستم اونجا که برسه ، چه عکس العملی داره.
طفل معصوم چه حالی داشته!
وقتی بالا سر قبر رسیدیم ، واستاد و نوشته های رو قبر رو خوند .
خودم با چشمهام دیدم که کمرش خم شد ! مثل کمون تا شد !
دلم می خواست سرم رو بزنم به دیوار ! طاقت دیدن این صحنه رو نداشتم .
کنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر .
شاید بیشتر از یه ساعت همون جوری موند .
من و فریبا گریه می کردیم .
به
اشاره فریبا ، بزور و اجبار رفتم که بلندش کنم . دلم نمی اومد حالا که
دوتایی بعد از این همه بدبختی بهم رسیدن ، از همدیگه جداشون کنم !
بلند شد و من و فریبا نشستیم و یه فاتحه خوندیم .
وقتی ماهام بلند شدیم دیدم فریبا با وحشت به من اشاره می کنه و بهزاد رو نشونم می ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه کردم باورم نمی شد !
شنیده بودم که کسی یه شبه موهاش سفید بشه اما باور نمی کردم ! یعنی تا به چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد !
موهای
سرش از دو طرف گیجگاه سفید شده بود ! غیرت داشت می کشدش اما آروم بود .
دیگه وادادم ! کاش گریه می کرد ! یه قطره اشک هم از چشمهاش نیومده بود .
یه ده دقیقه هم واستاد و به قبر نگاه کرد و بعد دولا شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت :
-تو هم روسفید شدی .
بعد کاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت :
-سردت می شه !
بعد بلند شد و به طرف ماشین رفت . من و فریبا هم دنبالش رفتیم .
وقتی به ماشین رسیدیم ، یه نگاهی به من کرد و پرسید :
-خونه خاله فرنوش کجاست ؟ تو بلدی .؟
با سر بهش اشاره کردم سوار شدیم و راه افتادیم .
دیگه از اون موقع تا زمانی که پیش هم بودیم شاید ده تا جمله با من حرف نزد .
رسیدیم
خونه و رفت سر جای همیشگی ش نشست و ضبط رو روشن کرد و نوار فرنوش رو گذاشت
. تنها کاری که می کرد این بود که هر وقت نوار تموم میشد ، دوباره می
ذاشتش !
نشسته بودم و ساکت نگاهش می کردم .
باورم نمی شد . تو چند ساعت اینقدر یه نفر داغون بشه !
یه چند ساعتی گذشت .
حدود ده و نیم شب بود که بلند شد . داشتم نگاهش می کردم . بهم گفت :
-پاشو خونه رو بهم نشون بده .
فهمیدم چی می گه!
ای بخت بد نفرین به تو !
با اینکه چند سال از این جریان می گذره ، اما انگار همین یه ساعت پیش بودکه دوتایی از در این اتاق با هم بیرون رفتیم !
ساعت حدود دوازده شب بود . دوتایی داشتیم تو خیابون ها قدم می زدیم .
دیگه انگار تمام کارهاش رو کرده بود و منتظر یه چیزی بود ! مثل یه مسافر که چمدونش رو بسته و فقط منتظره که ساعت حرکت برسه !
تا ساعت 6 صبح تو خیابونها راه می رفتیم .
ساعت 6 رسیدیم خونه . فریبا پشت پنجره طبقه بالا منتظرمون بود .
رفتیم تو اتاق بهزاد . بهم گفت تو بگیر بخواب خسته ای!
خودش هم یه گوشه دراز کشید و خوابید . یا حداقل من اینطور فکر کردم .
خاک بر سرم کنن که نتونستم رفیق داری کنم !
تا سرم رو گذاشتم ، مثل نعش افتادم و خوابم برد .
نزدیک ظهر که از خواب پریدم و دیدم بهزاد نیست ، پریدم بالا و از فریبا پرسیدم ازش خبری داره یا نه که اونم خبری نداشت.
یه ساعتی صبر کردم شاید برگرده .
یه آن به فکرم یه چیز بد رسید ! پریدم تو اتاقش .
رو صندلی یه پاکت بود . بازش کردم . دو تا چک بانکی بود . یه پنجاه میلیون به نام فریبا و یه چهارصد و خرده ای به نام من .
یه کاغذ کوچیک هم کنارشون بود . روش نوشته بود :
خداحافظ رفیق.
همین! فقط همین دو تا کلمه !
زدم
تو سرم ! نمی دونستم چه گهی بخورم ! نمی دونستم کجا برم و کجا دنبالش
بگردم ! فریبا هم اومد پایین . دوتایی مونده بودیم چیکار کنیم مستأصل شده
بودم .
زدم زیر گریه . دستم از همه جا کوتاه شده بود . یه دفعه به عقلم رسید که حتماً رفته شمال .
بلند شدم و به فریبا گفتم من می رم شمال . اگه من رفتم و احیاناً بهزاد اومد هر طوری شده نگه ش دار و به موبایلم زنگ بزن .
بهش گفتم حتی اگه نشد بزور پلیس نگه ش دار !
پریدم تو ماشین و بطرف نوشهر حرکت کردم .
تو راه خدا خدا می کردم که فکرم اشتباه باشه .
تو جاده مثل دیوونه ها رانندگی می کردم . راه وامونده هم بد بود .
سه
ساعت بعد رسیدم نوشهر . رفتم تو ساحل . حالا نمی دونستم کجا رو بگردم . از
این ور ساحل می دویدم اون ور ساحل و بر می گشتم و می رفتم یه جای دیگه .
مونده بودم چیکار کنم . لب دریا نشستم و سرم رو گرفتم تو دستم .
یعنی اومده اینجا ؟
با خودم گفتم نکنه رفته جلوی ویلای فرنوش اینا ؟ !
پرسون
پرسون ویلاشون رو پیدا کردم . از مغازده دارها که نزدیک ویلای فرنوش
مغازشون بود ، سراغ ویلای ستایش رو گرفتم متأسفانه فهمیدم که یه پسر جوونی
هم نشونی اونجا رو می پرسیده !
نفهمیدم چطوری خودم رو رسوندم اونجا .
اما
کسی تو ساحل نبود . پرنده پر نمی زد . چشمم افتاد به نرده ویلای ستایش .
یه چیزی توی نور برق می زد ! رفتم جلو گردنبند طلای فرنوش بود که به نرده
آویزون شده بود و یه نامه هم لای نرده ها بود .
وازش کردم . خط بهزاد بود . نوشته بود :
-رفیق اگه اومدی دنبالم و این رو پیدا کردی ، برام بندازش تو قبرم . خودم نمی تونم این کار رو بکنم .
خداحافظ
بهزاد
آخ که دیر رسیده بودم .
ولی شاید هنوز وقت داشتم .
با هر بدبختی بود از اون ور ساحل یه قایق اجاره کردم و زدم به آب .
تمام دریا رو گشتم اما رفیق من هیچ جا نبود !
برگشتم و همون جا تو ساحل نشستم .
دو سه ساعت بعد ، حدود دویست سیصد متر پایین تر ، دیدم شلوغ شده .
بلند شدم و دویدم اون طرف .
مردم و ماهیگیرها همه جمع شده بودن دور یه چیز . پاهام می لرزید . رفتم جلو .
چی دیدم !!
بهزاد ، رفیق من ! تو ساحل خوابیده بود !
تو تور ماهیگیرها گیر کرده بود و اونهام کشیده بودنش بیرون .
اما چه فایده ! دیگه دیر شده بوده !
دریا یه عشق جاودانه رو تو خودش پنهون کرد .
دو روز طول کشید تا جنازه اش رو تحویل دادن .
بچه های دانشگاه که خبرشون کرده بودم ، همه اومده بودن شمال .
دو
روز بعد با یه آمبولانس برش گردوندیم و مستقیم رفتیم برای خاک سپاری .
وقتی داشتن می شستنش صدای گریه بچه ها شیشه ها رو می لرزوند !
طفل معصوم هیچ فرقی نکرده بود . همون صورت قشنگ و مردونه . همون چشمهای نجیب . همون ابروهای کمون و مردونه .
فقط انگار خوابیده بود .
وقتی گذاشتنش تو قبر و می خواستن خاک روش بریزن ، یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه ، زنجیر فرنوش رو انداختم تو قبرش .
تو مردن هم یادگاری فرنوش رو از خودش دور نکرد .
تمام بچه ها ، دختر و پسر و تمام کسایی که از قصه این دو نفر با خبر شده بودن ، زار زار گریه می کردن !بهزاد افسانه شد !
بعد از اون ، چه روزها و شبهایی که رفتم سر قبر رفیقم و باهاش حرف زدم ! اما دریغ از یه کلمه جواب .
رفت و منو با یه دنیا خاطره خودش تنها گذاشت .
چه گلی بود این پسر!
کاش لال شده بودم و اون روز جای شوهر خاله م ، یکی دیگه رو می گفتم مرده !
طفلک از یه قرون پولی که بهش رسیده بود ، استفاده نکرد .
همونطور که خودش یه روز به من گفت ، این پول بهش وفا نکرد .
دلم از این می سوزه که با تمام ثروتم ، نتونستم کوچکترین کمکی بهش بکنم .
اونقدر بلند نظر بود که هیچ کمکی رو ازم قبول نمی کرد هیچ ، چه از نظر معنوی و چه از نظر مادی به من و فریبا هم کمک کرد !
بعد از بهزاد مرد تو زندگیم ندیدم .
بهرام کثافت هم بی تقاص نموند .
گویا یه شب ، حدود ساعت یازده ، یه جوونی می ره در خونه شون و وقتی اون کثافت می ره دم در ، مادرش می بینه نیم ساعت شده و برنگشته .
بعد معلوم می شه که اون جوون بهرام رو خفه کرده و کشته و انتقام خودش رو گرفته ! یعنی انتقام بهزاد و فرنوش رو گرفته !
می گفتن احتمالاً دزدی چیزی بوده ! اما عجیب اینکه هیچی ندزدیده ! شاید هول شده ! اینا رو ژاله برام تعریف کرد .
حالا که دیگه هیچکدوم از اینها فرقی نمی کنه . اصل کار ، خودش بود که مفت رفت .
تو
زنده بودنش که نتونستم براش کاری بکنم . بعد از بهزاد تمام پولی رو که
برای من گذاشته بود ، به کسایی دادم که اگه خود بهزاد هم زنده بود همین کار
رو می کرد .
به جوون هایی دادم که عاشق ن و مثل بهزاد فقیر!
نمی
دونم بقیه در مورد بهزاد چی فکر می کنن . شاید بگن دیوانه بود .اما اگه
بهزاد رو می شناختن ، این فکر رو نمی کردن . اون اگه سرش می رفت ، عهدش
پابرجا بود .
امروز ساعت 2 بعدازظهر اومدم اینجا و الان نزدیک 12 نصفه شبه.
بعد از چهار سال ، هنوز برام سخته که بدون بهزاد تو این اتاق باشم.
به هیچ چیزش دست نزدم . درست موقعی یه که بهزاد ترکش کرد .
هنوز نوار فرنوش تو ضبط صوت مونده .
همه چیز سر جاشه غیر از خودش !
یاد
روزی افتادم که تازه رفته بودیم دانشگاه و منو بهزاد با هم حرفمون شد و
چند روز بعد من مریض شدم و اومد بیمارستان دیدنم و وقتی فهمید که کلیه های
من از کار افتاده و گروه خونی مون با هم یکی یه ، کلیه ش رو بدون هیچ چشم
داشتی به من داد .
یاد روزهایی می افتم که دوتایی با هم سر کلاس بودیم .
یاد روزگاری که دو تایی تو این اتاق می نشستیم و با هم حرف می زدیم و درد دل می کردیم .
ای کاش حالا اینجا بود . دلم نیم تونه این غم رو تحمل کنه . کاش اینجا بود و براش از غم خودش حرف می زدم و سبک می شدم .
زندگی سختی رو گذروند طفل معصوم .
بلند شدم و نوار فرنوش رو گذاشتم . صدای فرنوش که تو اتاق پیچید . احساس کردم که بهزاد اومد تو اتاق !
مثل همیشه آروم و ساکت .
یه گوشه نشست و سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
پایان