@ جالب کده @

سلام دوستان به @ جالب کده @ خوش امدین مطالب این وبلاگ شامل عکس / بیوگرافی و...... هر نوع مطلبی که شما به ما اطلاع دهید

@ جالب کده @

سلام دوستان به @ جالب کده @ خوش امدین مطالب این وبلاگ شامل عکس / بیوگرافی و...... هر نوع مطلبی که شما به ما اطلاع دهید

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست... "سعدی"

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست

ای مجلسیان راه خرابات کدامست

 

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند

ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست

 

برخیز که در سایه سروی بنشینیم

کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست

 

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست

وان خال بناگوش مگر دانه دامست

 

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت

گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست

 

با محتسب شهر بگویید که زنهار

در مجلس ما سنگ مینداز که جامست

 

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت

تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

 

دردا که بپختیم در این سوز نهانی

وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

 

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان

چون در نظر دوست نشینی همه کامست

نالد به حال زار من امشب سه تار من... "شهریار"



نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

 

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

 

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

 

اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من

 

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من

 

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

 

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من

 

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من

 

از چشم خود سیاه دلی وام می کنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

 

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من

 

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من

 

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

 

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

 

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

 

در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

 

من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من

یـــک سخـــن بـــا تــو ...

تــو کیستی که مــن اینگونه بی تــو بی تابم

شــب از هجــوم خیـــالت، نمـــی برد خـــوابم 

تـــو کیستی که مـــن از هر مــوج تبسم تـــو

بـــه ســـان قـــایق ســرگشته، روی گردابــم

چـــــه آرزوی محالیســت زیـــــستن بـــا تــــو

مـــرا همیـــن بگذارند: یـــک سخـــن بـــا تــو ...

فریدون مشیری


تــو را دوســت دارم (قیصر امین پور)

مــن از عهــد آدم تــو را دوســـت دارم

از آغــــاز عالــــم تــــو را دوســت دارم

چـه شـب ها مـن و آسمـان تا دم صبح

سرودیــم نـم نـم: تــو را دوســت دارم

سلامــی صمیمــی تــر از غـم ندیــدم

بــه اندازه ی غــم تــو را دوســـت دارم

بیـــا تـا صـــدا از دل سنــــگ خیــــزد

بگوییــم بــا هـم: تــو را دوســـت دارم

جــهان یک دهــان شــد هــم آواز با ما

تــو را دوســت دارم تــو را دوسـت دارم

قیصر امین پور



نیکو شنو... " مولانا"


عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو

کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

 

ادامه مطلب ...

شب فراق که داند که تا سحر چند است... "سعدی"

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 
ادامه مطلب ...

قفس

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید ...


شعری زیبا از"قیصر امین پور"

دست عشق از دامن دل دور باد

می‌توان آیا به دل دستور داد  

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد

 

موج را آیا توان فرمود: ایست

باد را فرمود: باید ایستاد

 

آن که دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

 

جام عشق...

هر کجا جامی ز عشق آمد بدستت نوش کن

هــر که می گوید سخن از مهــربانی گوش کن

 

قلـب عاشق بوستان پُـر گُل و پُر آرزوســت.

تا توانی گرد این گلشن بگرد و بوش کن

 

بی تعلق از مسیر زندگی باید گذشت

از می آزادگی جان و دلت مدهوش کن

 

عشق در دامن هستی روح و جان زندگیست

دل اگر داری دلت را عاشق پر جوش کن

 

زندگی لیلاست این معشوقه را از خود بساز

شادی و شور و شر و بار غمش بر دوش کن...

بعدها... "فروغ فرخزاد"

 مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 در بهاری روشن از امواج نور

 در زمستانی غبارآلود و دور

 یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

ادامه مطلب ...