-
فال روزانه شنبه 04 اردیبهشت 1395
شنبه 4 اردیبهشت 1395 13:17
فال روزانه - شنبه 04 فروردین 1395 فال روز متولدین فروردین: در تماس بودن با جنگجوی درونیتان بیش از اینکه فکرش را بکنید سخت و دشوار است. با وجود اینکه بعضی اوقات میدانید که باید چکار بکنید ممکن است در رابطه با خودتان احساس ناتوانی و درماندگی کنید. به جای اینکه به خود سخت بگیرید و مدام از خودتان انتقاد کرده و بدین ترتیب...
-
ولنتاین
جمعه 3 اردیبهشت 1395 13:05
مسیحی گفت؛ ولنتاین روز عشق است بگفتم عشق، بانوی دمشق است ...
-
هر چیز که در جستن آنی، آنی
جمعه 3 اردیبهشت 1395 13:02
گر در طلب گوهر کانی، کانی گر در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی
-
بر من که صبوحی زدهام خرقه حرامست... "سعدی"
جمعه 3 اردیبهشت 1395 13:00
بر من که صبوحی زدهام خرقه حرامست ای مجلسیان راه خرابات کدامست هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست برخیز که در سایه سروی بنشینیم کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست وان خال بناگوش مگر دانه دامست با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت گر باده خورم خمر بهشتی نه...
-
نالد به حال زار من امشب سه تار من... "شهریار"
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:59
نالد به حال زار من امشب سه تار من این مایه تسلی شب های تار من ای دل ز دوستان وفادار روزگار جز ساز من نبود کسی سازگار من در گوشه غمی که فراموش عالمی است من غمگسار سازم و او غمگسار من اشک است جویبار من و ناله سه تار شب تا سحر ترانه این جویبار من چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه یادش به خیر خنجر مژگان یار من رفت و به...
-
رمان یاسمین(قسمت آخر)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:50
یاسمین نوشته: م.مودب پور سرش رو گذاشت رو زانوش و یه چند دقیقه ای هیچی نگفت . نه گریه می کرد و نه چیزی . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتنی که بیرون اومدنی تو کارش نبود ! چند دقیقه بعد پرسید: -چرا ؟ گفتم : هیچکس نفهمید . فقط جنازه اش رو آوردن اینجا . من و فریبا رفتیم . به همه می گفتن شب رفته دریا شنا کنه و غرق شده ....
-
رمان یاسمین(قسمت 13)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:49
یاسمین نوشته: م.مودب پور بیتا- خب بله . شما چند وقت دیگه صاحب حدود چهارصد میلیون تومن پول می شید . -شما در مورد من چی می دونید ؟ یه لحظه سکوت کرد و گفت : -البته در مورد شما چیزی نمی دونم اما چون پدرم وکیل هستن ، زیاد با آدم های پولدار سرو کار داشتم . -بازم بدون شناخت قضاوت کردید !من اگه این پول رو می خوام فقط به خاطر...
-
رمان یاسمین(قسمت 12)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:46
یاسمین نوشته: م.مودب پور کاوه – مامانم میخواد زنم بده . بابام رفته سر دفترچه حساب بانکی م . دیده پول ازش خیلی برداشت کردم . ترسیده نکنه خدا نکرده دور از جونم ، گردی شده باشم ! -تو چی بهشون گفتی؟ کاوه – هیچی بابا ، گفتم هروئینی نشدم . قمار کردم باختم ! -راست می گی کاوه ؟ کاوه – تو چقدر ساده ای ؟ خب جریان رو گفتم دیگه ....
-
رمان یاسمین(قسمت 11)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:42
یاسمین نوشته: م.مودب پور آروم جلو رفتم و سوار شدم و گفتم : -تو اینجا چیکار می کنی فرنوش ؟ ویلا بودی ؟ فرنوش – اول بگو ببینم شما اینجا چه کار می کنین ؟ مگه قرار نبود با مامانم حرف بزنی ؟ اومدین اینجا چیکار ؟ بخودم گفتم نباید فرنوش از این جریان بویی ببره . باید مواظب باشم که یه دستی نخورم . -مامانت می خواست یه سری به...
-
رمان یاسمین(قسمت 10)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:38
یاسمین نوشته: م.مودب پور حدود ساعت 8 بود که رسیدم خونه . تا لباسهام رو در آوردم در زدن . کاوه بود . اومد تو و نشست و گفت : -کجا بودی ؟ -رفته بودم یه سر پیش آقای هدایت . کاوه – کشتی ش ؟ -گم شو کاوه . کاوه –آها داری زجرکشش می کنی ! -از فرنوش چه خبر ؟ زنگ نزده ؟ کاوه – چرا بابا ، زنگ زد و پوسید واز بین رفت . آخه دختر...
-
رمان یاسمین(قسمت 9)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:36
یاسمین نوشته: م.مودب پور -رفتی پیش این و اون واسه من تحقیق کردی ؟ کاوه – پس چی ؟ نباید ما بفهمیم تو می خوای بری تو چه خونواده ای ؟ -مگه من دخترم یا اینکه می خوام شوهر کنم که رفتی پرس و جو ؟ پسر تو که آبروی منو بردی ! کاوه – اینه مزد دستم ؟ اینه جواب مهربونی هام ؟ الهی پسر خیر از عمرت نبینی ! الهی تنت رو زیر ماشین در...
-
رمان یاسمین(قسمت 8)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:33
یاسمین نوشته: م.مودب پور کاوه- اولا که پناه همه خداست دوم شما اگه برین سر کار چقدر حقوق بهتون میدن؟ ماهی سی هزار تومن بیشتر میدن ؟ فریبا – نه ، فکر نکنم اینقدر هم بدن . ولی خب هر چقدر بدن خوبه . کاوه – من همین سی تومن را به شما میدم واسه خود من کار کنین . فریبا خندید و گفت : -مگه شما چکار دارین که من بتونم براتون...
-
رمان یاسمین(قسمت 7)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:29
یاسمین نوشته: م.مودب پور بلند شدم و لباس پوشیدم و گفتم : -بریم دنبال فریبا ، گناه داره ، تنهاس . راستی حال مادرش چطوره ؟ کاوه – الحمدلله خراب! -کاوه ! کاوه – یعنی شکر خدا خراب ! -زبونت لال شه . کاوه – خب حرفم رو عوض کردم دیگه ! -بیسواد کلمه خراب رو باید عوض میکردی . حالا بریم دنبال فریبا یا نه ؟ کاوه – نه بابا اون طفل...
-
رمان یاسمین(قسمت 6)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:27
یاسمین نوشته: م.مودب پور من و کاوه دوباره به همدیگه نگاه کردیم . کاوه- به ما میگه پولدار کثافت ؟ - به تو میگه ، من که پولدار نیستم . برگشتم و به اون دختر گفتم : -خانم عزیزز ، بنده تو هفت آسمون یه ستاره ندارم . زندگی منم یه چیزی شبیه زندگی شماست ! کاوه – حالا بفرمایید من کثافت از کدوم طرف باید برم ؟ دختر همین جا نگه...
-
رمان یاسمین(قسمت 5)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:25
ر یاسمین نوشته: م.مودب پور نتونستم دیگه ادامه بدم . واستادم. -برای چی گریه می کنی؟ فرنوش- برای اینکه دوباره باهام غریبه شدی. -حالا که فکر میکنم می بینم انگار هیچوقت ما با هم خودی نبودیم . فرنوش- بهزاد میرم ها ! -من هم همین رو ازت می خوام . برو فرنوش. برگرد به دنیای خودت . من یه انسانم نه یه اسباب بازی که پدرت برات...
-
رمان یاسمین(قسمت 4)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:24
یاسمین نوشته: م.مودب پور پدر کاوه – پیشی؟ -منظورش گربه اس . داره به من میگه . کاوه – مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه بشما نسبت گربه بدم . بعد آروم زیر لبی گفت : - جز سگ هیچ وصله ای به تو نمی چسبه ! همه شورع به خندیدن کردن و در محیط گرمی ، خوردن شام شروع شد . بعد از شام ، همه توی سالن جمع شدن و مشغول صحبت شدیم . مادر...
-
رمان یاسمین(قسمت 3)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:22
یاسمین نوشته: م.مودب پور برگشت و تو چشمام نگاه کرد و بعد به استکان که دستم بود . یه دفعه وا داد ! کفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه کرد . -فراموش کرده بودم بشورمش. استکان رو بهش نشون دادم . خندید و از دستم گرفت . وقتی مشغول چایی خوردن بودیم گفت : امروز ناهار چی دارین ؟ از زبون لال شدم پرید...
-
رمان یاسمین(قسمت 2)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:21
یاسمین نوشته: م.مودب پور هدایت – اگر کسی پیدا بشه و این لطف رو در حق من بکنه که دیگه مشکلی باقی نمی مونه ! ولی از حدود بیست سال پیش تا حالا ، شما اولین کسانی یا بهتر بگم تنها کسانی هستید که وارد این ساختمون شدید . این خونه اونقدر نفرین شده س که حتی دزد هم توش نمی آد . - چرا این حرفها رو می زنید ؟ اینجا همه چیز قشنگه ....
-
رمان یاسمین(قسمت اول)
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:18
یاسمین نوشته: م.مودب پور کاوه - چرا اینقدر طولش دادی پسر؟ ترم تموم شد دیگه . حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم . داشتم ازشون خداحافظی می کردم . تو چی؟ چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای یه چیزی! کاوه – هیچی نگو ! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم ! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم...
-
بیوگرافی و عکس های علی اوجی
جمعه 3 اردیبهشت 1395 12:08
زندگینامه علی اوجی علی اوجی بازیگر، تهیه کننده موسیقی و استندآپ کمدین ایرانی ، متولد هفدهم اسفند ماه در تهران می باشد. پدرش حسن اوجى ، خطاط و هنرمند شهیر ایرانى است. او از سال ۱۳۷۵ وارد عرصه هنری شده و سال ها به عنوان یکی از خوش فکرترین و معتبرترین تهیه کننده های موسیقی شناخته و تهیه کنندگی بسیاری از آلبوم های...
-
فال روزانه پنج شنبه 02 اردیبهشت 1395
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 14:01
فال روزانه - پنج شنبه 02ا اردیبهشت 1395 فال روز متولدین فروردین: شما در این روزهای اخیر شکایتهای و صداهای زیادی را از اطرافیانتان شنیدهاید، که باعث ناراحتی شما شده است. اما شما به شخصی نیازمندید که به صحبتهای شما گوش دهد، شما را درک کند و وضعیتی را که در آن قرار گرفتهاید را درک کند. شما این موضوع را میتوانید با...
-
دل بر
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 13:58
به تـو وابسته ام، مانند سربازی به سربندش تـو معروفی به دل بردن، مونالیزا به لبخندش
-
داستان واقعی “عشق در جنگ”
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 13:54
هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ...
-
داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 13:42
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می...
-
یـــک سخـــن بـــا تــو ...
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 20:20
تــو کیستی که مــن اینگونه بی تــو بی تابم شــب از هجــوم خیـــالت، نمـــی برد خـــوابم تـــو کیستی که مـــن از هر مــوج تبسم تـــو بـــه ســـان قـــایق ســرگشته، روی گردابــم چـــــه آرزوی محالیســت زیـــــستن بـــا تــــو مـــرا همیـــن بگذارند: یـــک سخـــن بـــا تــو ... فریدون مشیری
-
تــو را دوســت دارم (قیصر امین پور)
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 19:09
مــن از عهــد آدم تــو را دوســـت دارم از آغــــاز عالــــم تــــو را دوســت دارم چـه شـب ها مـن و آسمـان تا دم صبح سرودیــم نـم نـم: تــو را دوســت دارم سلامــی صمیمــی تــر از غـم ندیــدم بــه اندازه ی غــم تــو را دوســـت دارم بیـــا تـا صـــدا از دل سنــــگ خیــــزد بگوییــم بــا هـم: تــو را دوســـت دارم جــهان...
-
در هـــوس خیـــال او ...
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 19:07
در هـــوس خیـــال او ... همچو خیال گشته ام ... اوست گرفته شهر دل ... من به کجا سفر برم ..؟!
-
نیکو شنو... " مولانا"
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 19:03
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد...
-
شب فراق که داند که تا سحر چند است... "سعدی"
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 19:01
شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است که با شکستن پیمان و برگرفتن دل هنوز دیده به دیدارت...
-
قفس
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395 18:59
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و یاد منش...