چند تا از نوچه هاش رو صدا کرد و همه راه افتادیم . ته حیاط ، جایی که یه کوه تیر و تخته روی هم چیده شده بود ایستادیم و یکی از بچه ها ، بشکه ای رو کنار زد و پشتش یه سوراخ نسبتا بزرگ توی دیوار پیدا شد . اکبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و گفت : برو ته باغ . همین جوری راست شیکمتو بگیر و برو . صدای آب رو می شنفی . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع کن گندکار در نیاد و سولاخ لو نره .

بعد پشت سر من یه بشکه رو دوباره سر جاش گذاشت .
 
یه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع یادم نمی اومد که این طرف دیوارهای یتیم خونه رو دیده باشم . برگشتم و به باغ نگاه کردم . تا چشم کار می کرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده ای رو داشتم که بعد از سالها اسارت ، حالا آزاد شده بود . هم می خواستم پرواز کنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از این حس سرم گیج می رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتی به صدای باد که از بین برگها می وزید گوش دادم . صدای پرنده ها که همیشه از اون طرف دیوار بگوشم می رسید ، حالا برام تازگی داشت ! همونطور که چشمهام بسته بود گوش می کردم و آزادی رو مزه مزه می کردم .
به اینجای داستان که رسید متوجه من شد و گفت : 
-پسرم تو که دست به شامت نزدی ! نون و پنیر باب میلت نیست ؟ 
حق داری !
-اختیار دارید . محو صحبتهای شما بودم . چشم الان می خورم .
هدایت – سرت رو درد آوردم . خیلی پرچونگی کردم باید ببخشی .
- نه، نه ، اصلاً برام خیلی جالبه . خواهش می کنم ادامه بدید .
هدایت – راست می گی یا تعارف می کنی ؟ 
-این حرفا چیه ؟ هر کلمه که می فرمایین ،توی حافظه ام جا می دم و با حرص منتظر کلمه بعدیم !
هدایت خندید . شوق گفتن تو چشماش برق می زد .
هدایت – پس تو تا شامت رو می خوری ، من یه سر به این زبون بسته طلا بزنم ببینم جا و جوش درسته یا نه . الان بر می گردم .
بلند شد و از اتاق بیرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و دیوار رو هم نگاه می کردم . بقدری آینه کاری اتاق قشنگ بود که دلم نمی اومد چشم ازش بردارم .
چشمم به کتابخونه قدیمی افتاد . خدا می دونست چه ثروتی اونجا خوابیده بود .
تابلوهایی که به دیوار بود شاید هر کدوم سیصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت می کشید . این خونه می تونست یه موزه عالی باشه .
بعد از چند دقیقه آقای هدایت برگشت .
هدایت – بزار برات یه چایی بریزم . نمی دونی چقدر خوشحالم . سالها بود که برای هیچ کاری شوق نداشتم .احساس می کنم دینی رو که به گردنمه ، دارم ادا می کنم .
استکان چای رو جلوم گذاشت که واقعاً همراه شنیدن این سرگذشت ، می چسبید ! بعد سیگاری روشن کرد و گفت : 
- پسر گلم که تو باشی ، داشتم می گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم که بازشون کنم . می ترسیدم همه ش خواب باشه . آروم لای یه چشمم رو باز کردم . نه حقیقت داشت درختها ، برگها ، زمین سبز ، همه حقیقت داشت .
بلافاصله به سرم زد که فرار کنم . نیم خیز شدم !
اما کجا رو داشتم که برم ؟ دوباره نشستم از وقتی که تونسته بودم فکر کنم دنبال آزادی بودم ، اما هیچ وقت این فکر رو نکرده بودم که بیرون از پرورشگاه جایی برای ما نیست این بود که آروم بلند شدم و همونطور که اکبر گفته بود مستقیم جلو رفتم .
اصلاً هوای اینجا با اینکه بیست قدم با یتیم خونه فاصله نداشت با اون طرف دیوار فرق داشت ! هوا هوای آزادی بود .
کمی که جلوتر رفتم ، صدای شر شر آب رو شنیدم . به طرف صدا رفتم . چند دقیقه بعد از دور جایی رو به اندازه یه میدون دیدم که آب مثل آبشار از بلندی توش می ریزه آب مثل اشک چشم بود . از خوشحالی نزدیک بود گریه کنم . دوون دوون به طرف اونجا رفتم . پریدم توی آب . خنک بود و دلچسب!
سرم رو چندین بار زیر اب کردم و حسابی چنگ زدم . وقتی روی آب رو نگاه می کردم شپش ها رو می دیدم که دارن روی آب دست و پا می زنن.
خوشحال بودم از اینکه موهام داره تمیز می شه و ناراحت از اینکه آب کثیف می شه ! باور نمی کنی . اون لحظه بزگترین آرزوم داشتن یه صابون بود .
وقتی خوب سر و تنم رو شستم از آب بیرون اومدم و شروع به شستن لباسهام کردم و بعد اونها رو آویزون کردم تا خشک بشه .
کنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زیر پوستم گز گز می شد . تو حال عجیبی بودم که از یه جا صدای موسیقی قشنگی اومد . همونطور که به صدا گوش می کردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب می زدم ، چشمهامو بستم .

نمی دونم چقدر طول کشید . صدای کلفتی ازم پرسید : اینجا چیکار می کنی بچه ؟

این دفعه دیگه از ترس نزدیک بود گریه ام بگیره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه کردم . یه مرد گنده با ریش بلند و لباس پاره پوره بالا سرم واستاده بود و یه چیزی عجیب غریب تو دستش بود . هر چی زور زدم که یه کلمه از دهنم در بیاد نتونستم .
یارو انگار فهمید و گفت : نترس بچه جون ، کاری باهات ندارم . مال این یتیم خونه ای ؟ یا سر بهش اشاره کردم . دوباره گفت : واسه چی اومدی اینجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خندید و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد کنارم نشست و دستی به سرم کشید . دلم کمی قرص شد . گفت : من هر وقت که دلم می گیره می آم اینجا و واسه دلم و این درختها ویلن می زنم .
فهمیدم که اون چیز عجیب اسمش ویلن . زیر لب پرسیدم این صدا که می اومد از این بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع کرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ می زد که زنگ غم رو از دلم برد . وقتی تموم شد دیگه باهاش غریبه نبودم ! انگار آهنگی که زد ، دوست مشترکی بود که ما رو با هم آشنا کرد .
پرسیدم چه جوری با این چیز اینقدر قشنگ صدا در میاری؟
گفت : این چیز اسمش ویلن. خوشت اومد ؟ 
گفتم خیلی . بازم بزن .
-بعداً اسمت چیه ؟
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم میگن رضا دیوونه . چند وقته که توی یتیم خونه ای ؟
- گفتم از وقتی که یادم می آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتی خواستم که گالش هام رو بپوشم چشمش به کف پام افتاد و پرسید :
پات چی شده ؟ گفتم هیچی و زود گالش هام رو پام کردم .
پرسید : فلکت کردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسید : واسه چی ؟ 
مجبوری جریان رو بهش گفتم . اشک تو چشماش جمع شد و بدون اینکه چیزی بگه ویلن رو برداشت و یه چیزی زد که بغض تو گلوم نشست !
وقتی تموم شد پرسید : دلت می خواد یادت بدم که ویلن بزنی ؟
قند توی دلم آب کردن . گفتم از خدامه . گفت امروز دیگه نمی شه . از فردا هر وقت دیدی این کلاه به یکی از شاخه های درخت پشت دیوار یتیم خونه آویزونه ، خودت رو برسون اینجا . فقط مواظب باش کسی نفهمه .
خندیدم ، اونم خندید و گفت : حالا پاشو لباسهاتو بپوش ! تازه یادم افتاد که لباس تنم نیست ! خجالت کشیدم و زود پریدم پشت یه درخت . خندید و لباسهام رو از روی پاخه برداشت و پرت کرد طرف من رو گفت : من دیگه می رم . حواست به خانم اکرمی باشه . از اون جلب هاست .
در حالی که تند لباسهام رو که هنوز خیس بد می پوشیدم ، پرسیدم شما از کجا اونو می شناسی ؟ گفت : اکرمی رو می گی ؟ گفتم : آره . گفت : ما ویونه ها خیلی چیزها رو می دونیم !
این خانم اکرمی اسم اصلیش اکرم خوزی یه ، واسه اینکه بچه ها پشت سرش اکرم ...وزی صداش نکنن . اسمش رو گذاشته خانم اکرمی ! این ضعیفه شیطون رو درس میده! هر چی واسه یتیم خونه پول و جنس و خوراکی می آد ، می فروشه . سرشون با مدیر تو یه آخوره . مثل رئیس دیونه خونه ! حالا یه دفعه دیگه که اومدی برات تعریف می کنم .
وقتی لباسهامو تنم کردم و از پشت درخت بیرون اومدم ، دیگه رضا رفته بود . تازه شروع کردم با خودم فکر کردن . این چه جور دیونه ای بود که هم قشنگ ویلن می زد و هم اینقدر خوب صحبت می کرد ؟ این رضا که صد درجه از خانم اکرمی عاقل تر بود . حقش رو بخوای خانم اکرمی رو باید می بردن دیونه خونه که اینقدر بچه ها رو می چزوند و زجر می داد .
یه نیم ساعتی صبر کردم تا لباسها به تنم خشک شد و بعد به طرف یتیم خونه حرکت کردم .

دلم نمی خواست که از این باغ قشنگ و بزرگ به اونجا برگردم ولی چاره ای نبود . جای دیگه ای رو نداشتم برم . سلانه سلانه راه رفتم تا رسیدم پشت دیوار . آروم سوراخ گذر رو پیدا کردم و یواش واردش شدم . جلوی سوراخ پر بود از بوته های خودرو که اگه نمی دونستم از کجا وارد باغ شدم ، پیداش نمی کردم . آهسته بشکه رو سر جاش گذاشتم . اکبر رو از دور دیدم و بهش خندیدم ، اونم بمن خندید اومد جلو و گفت : اونجا بهت خوش گذشت ؟ فقط مواظب باش سوراخ رو به .... ندی !
خیلی خوشحال بودم . چیزی رو پیدا کرده بودم که امیدوارم کنه . از فردای اون روز همش چشمم به درخت پشت دیوار بود که به شاخه ش کلاه رضا رو ببینم .
سرم تمیز شده بود و دیگه لباس ها و تنم بو نمی داد . احساس خوبی داشتم . دو روز بعد تازه صبحونه رو خورده بودیم که چشمم به کلاه افتاد و با احتیاط از سوراخ رد شدم . این سوراخ برام مثل دریچه ای به بهشت شده بود .
با سرعت خودم رو به کنار آبشار کوچیک رسوندم . رضا منتظرم بود . سلام کردم .
"سلام ، زود اومدی !" معلوم میشه اشتیاق داری . بیا تا زودتر شروع کنیم .
ویلن رو آروم دستم داد . بلد نبودم که چطور اون رو بگیرم در حالی که با خنده یادم می داد گفت : بچه مگه بیل دستت گرفتی ؟ آروم بگیر و بذار زیر چونه ات . آهان خوبه . حالا درس اول .
رضا مثل استادی بهم تعلیم می داد و من خیلی راحت یاد می گرفتم . وقتی ویلن رو درست با دست چپم گرفتم و چونه م رو روی بدنه ش گذاشتم ، انگار سر روی شونه پدرم گذاشته بودم و وقتی با دست راست آرشه رو گرفتم انگار دست مادرم توی دستم بود .
" چرا چشماتو بستی پسر؟ باز کن ببین چکار می کنی ؟"
رضا بود که بهم فرمون می داد اما دست خودم نبود . تا شروع به تمرین می کردم بی اختیار چشمام بسته می شد . رضا هم دیگه پاپی نشد .
وقتی دو ساعتی با هم کار کردیم .گفت : از این به بعد باید تا یه هفته خودت تنها بیای و تمرین کنی . همین چیزهایی که بهت گفتم . ویلن رو می ذارم تو اون تنه درخت فقط مواظب باش دست به کوکش نزنی .
وقتی تمرین تموم شد ، رضا از تو جیبش یه چیزی مثل کلید در آورد و به من داد و گفت : پسر جون به این میگن شاه کلید ! بگیر ، گمش نکنی . توی زیر زمین ، ته راهرو یه اتاق بزرگه . اونجا انباره . هر چی جنس و خوراکی و لباس و این چیزها برای یتیم خونه می آد ، می ذارن اون تو . باید حواست جمع باشه . یواشکی برو و با این شاه کلید قفلش رو واکن . حیف و میل نکن . اندازه شیکمت بخور . بعد در رو دوباره قفل کن و بیا بیرون . یه خورده به خودت برس ، داری از لاغری می میری!
ازش پرسیدم تو از کجا اونجا رو می شناسی؟ گفت مال خیلی وقت پیشاس . بچگی هام چند سالی اونجا بودم . ما بچه پرورشگاهی ها بعد از اینکه بزرگ شدیم یا جامون تو زندانه یا تو دیونه خونه و یا قبرستون .
پرسیدم تو که اصلاً دیونه نیستی چرا بردنت اونجا ؟ گفت : نصف کسانی که اونجان دیونه نیستن ! حداقل از خیلی ها که اون بیرون دارن راه می رن ، عاقل ترن . مدتی مات نگاهش کردم که خندید و گفت : پاشو دیگه برو . دیر میشه و ممکنه بفهمن اومدی بیرون . از جام پریدم و با رضا خداحافظی کردم و به دو رفتم طرف سوراخ .
وقتی توی حیاط یتیم خونه رسیدم ، گشتم تا اکبر رو پیدا کردم و بهش گفتم که دنبالم بیاد . دو تایی با احتیاط بدون اینکه کسی متوجه بشه وارد زیر زمین شدیم . کارگرای اونجا ، یکی دو نفر بیشتر نبودن . برای اینکه حقوق کمتر بدن و همه ش رو خودشون به جیب بزنن کسی رو نمی آوردن از این بابت شانس آورده بودیم .
وقتی وارد زیرزمین شدیم ته راهرو به همون در که رضا گفته بود رسیدیم . به اکبر گفتم مواظب باشه کسی نیاد و خودم با شاه کلید مشغول باز کردن قفل شدم . دو دقیقه طول نکشید زود رفتم تو انبار و در رو پشتم بستم .
چی دیدم ! انبار پر بود از برنج و روغن و صابون و خوراکی و پتو و تشک های نو نو و خلاصه همه چیز ! پدر سگ های بی شرف ، ماها رو مثل گداها گرسنه و لخت راه می بردن و تمام اینها رو می فروختن .
یه کیسه خرما برداشتم و اومدم بیرون و در رو دوباره قفل کردم . تا چشم اکبر به خرما افتاد و در حالیکه آب از چک و چونه اش راه افتاده بود گفت : ای تخم سگ ! تو چه زبلی ! ای موش مرده آب زیرکاه .

دوتایی با خنده افتادیم به جون خرماها . همه رو از هولمون با هسته می خوردیم . وقتی شکمی از عزا در آوردیم ، دلمون نیومد تنها خوری کنیم . قرار شد شب توی خوابگاه ، وقتی چراغها خاموش شد ، بقیه رو بین بچه ها پخش کنیم .
جریان رضا رو به اکبر گفتم کمی تو لب شد و گفت : پسر نکنه تو باغ یه دفعه این مرتیکه یخه تو بگیره و بی سیرتت کنه !
گفتم اگه از این خیالها داشت که دیروز وقتی لخت بودم می کرد . نه ، مرد خوبیه . کف پاهام رو که دید ، دلش ریش شد .
اکبر دست کرد تو جیبش و یه چاقو در آورد و به من داد و گفت اینو بذار تو جیبت . اگه یه وخت خواس حرومزادگی کنه ، ناکارش کن . خندیدم و ازش چاقو رو گرفتم . شده بود مثل برادر بزرگم . دو تایی با شوق کودکانه از زیر زمین اومدیم و خرماها رو یه جا قایم کردیم .
شب اکبر گذاشت تو پیرهنش و آورد تو خوابگاه . وقتی چراغها رو خاموش کردن بچه ها رو جمع کرد و از جیبش یه چاقوی بزرگ در آورد و بازش کرد و جلوی بچه ها گرفت . تیغه چاقو برق می زد با چشمای از حدقه در اومده به همه نگاه کرد و گفت ک گوش کنید بز مجه ها . ما لوطی ایم تنها خوری بلد نیستیم . براتون خرما آوردیم که شماهام کوفت کنین . اما اگه یه کلمه از این جریان جلوی کسی حرف بزنین ، بی ناموسم اگه خشتکتون رو جر ندم ! این گزلیک رو تا دسته می کنم به هر چی نابدترتون ؟ فهمیدین ؟این زنیکه خونه آخرش اینه که فلکتون کنه یا بندازتتون تو سیاه چال . اما من جون تون رو نگیرم ول کن نیستم . از این بچه یاد بگیرین . دیدین زیر فلک لام تا کام زبون وا نکرد . حالا بی صدا بیاین جلو سهمتون رو بگیرین . باید با هسته بخورین که این زنیکه بو نبره وگرنه می فهمه .
نمی تونم اون لحظه رو برات توصیف کنم که بچه ها چطور خرماها رو می خوردن . نمی دونستن تو دهنشون بذارن یا تو چشمشون . بعضی ها که اصلاً نمی دونستن خرما چی هست . اصلاً احتیاج نبود که اکبر بگه . همه خرما رو با هسته قورت می دادن . خلاصه اون شب براشون شب عید بود . تو دلم رضا رو دعا کردم . برای یه شب هم که شده ، بچه های یتیم با شکم سیر خوابیدن .
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، آقای هدایت دیگه خسته شده بود . سیگاری روشن کرد و گفت : 
- اینا که گفتم یه پرده از صد پرده زندگی من بود . حالا اگه دوست داشتی که بقیه ش رو بشنوی ، بازم بیا . دلت خواست رفیقت رو هم بیار . پسر خوبیه . انگار خیلی هم دوستت داره . تو این زمونه رفیق خوب کیمیاست .
ساعتم رو نگاه کردم . کمی از 9 گذشته بود . اجازه خواستم و بلند شدم . دم در که داشتم خداحافظی می کردم هدایت گفت : 
بهزاد خان ة بیا اینو بگیر . به اهلش اگه بفروشی بالاش خوب پول می دن . بگیر یه کتاب خطی قدیمی دستش بود . شاید مال چهارصد پونصد سال پیش .
- ممنون ، اما برای این چیزها نیومده بودم . چیزی رو که می خواستم ، پیدا کردم . ممنون بازم می آم پیش تون . فعلاً خدانگهدار .
هنوز برف می اومد . اتاقم تا اینجا کمتر از نیم ساعت راه بود . همونطور که قدم می زدم به سرگذشت آقای هدایت فکر می کردم . با اون ثروت اصلاً تصورش را نمی کردم که یه همچین گذشته ای داشته باشه . چرا اونطور زندگی می کرد ؟ بنظر می اومد که از دنیا بریده ! تو همین افکار بودم که خودم رو جلوی در اتاقم دیدم . وقتی خواستم کلید رو تو قفل در بچرخونم ، لای در ، گوشه یه کاغذ رو دیدم . در رو که باز کردم ، افتاد تو اتاق . ورش داشتم یه یادداشت کوتاه از فرنوش بود . یاد جریان عصر افتادم باز دلم گرفت .
توش نوشته بود : بهزاد خان سلام . دوباره آمدم تشریف نداشتید . فردا خدمت می رسم . خداحافظ فرنوش ستایش.
چند بار این جمله رو خوندم . حتی یادداشتش هم بوی عطر می داد .
گذاشتمش تو یه پاکت و گذاشتم لای یکی از کتابهام . با اینکه از کارش ناراحت بودم ، اما لبخندی روی لبهام نشست .
بساط چای رو جور کردم و یه گوشه نشستم . صدای ویلن هدایت و رضا هر دو توی گوشم بود . بقدری اون قطعه رو قشنگ اجرا کرده بود که نمی تونستم فراموشش کنم ساعت حدود 10 بود . رختخوابم رو انداختم و گرفتم خوابیدم که زودتر صبح بشه . حتی چایی هم نخوردم .
شب خواب رضا دیونه رو با ویلن و هدایت با شاه کلید و اکبر رو با چاقو و بچه های یتیم خونه رو با یه کیسه خرما دیدم .
صبح که بیدار شدم بعد از اینکه دست و صورتم رو اصلاح کردم . رفتم که برای صبحانه نون تازه بگیرم ، یاد خواب دیشب و خرما افتادم . متأسفانه خرما گرون بود و نتونستم بخرما . جاش یک کیلو سیب خریدم و نیم کیلو شیرینی . آخه امروز مهمون برام می اومد . وقتی به خونه برگشتم ، بعد از خوردن صبحونه شروع کردم به گردگیری و نظافت .
کارم که تموم شد منتظر نشستم . هر چی ساعت رو نگاه می کردم و با چشمام عقربه ها رو به جلو هل می دادم ، انگار کندتر حرکت می کرد .
یه کتاب برداشتم و ورق زدم ، اما کو حواس چیز خوندن ؟ رادیو رو روشن کردم و خودم رو مشغول کردم نیم ساعت نگذشته بود که تق تق یکی زد به در . از پنجره نگاه کردم ، فرنوش بود . در رو وا کردم و خودم رو با اینکه قند تو دلم آب می کردند بی اعتنا و خونسرد نشون دادم .

فرنوش- سلام . پیغام دستتون رسید ؟
-سلام . بله ، اگه منظورتون اون یادداشته . حالتون چطوره ؟
فرنوش- همین جا ، پشت در باید جواب بدم ؟
-ببخشید بفرمایید تو 
وارد شد و کفشهاشو در آورد و روی صندلی نشست .
فرنوش – از دستم عصبانی هستید ؟
-عصبانی ؟ چرا ؟ بخاطر تلویزیون ؟
فرنوش – اگه ناراحتتون کردم ، عذر می خوام . منظوری نداشتم . اون به عنوان قرض بود . بعداً ازتون پولش رو می گرفتم .
-اولاً که من نمی تونم این قرض رو ادا کنم . غیر از اون . فرنوش خانم شما به من مدیون نیستید . اگر اون شب کسی دیگه ای هم جای شما بود ، من بهش کمک می کردم .
فرنوش – یعنی اگر جای من هر کس دیگه ای به آقای هدایت زده بود شاید جاش می رفتید زندان ؟
-خوب نه ، نمی رفتم زندان . آخه کس دیگه ای نبود . حسابی هول شده بودم . چایی می خورید ؟ الان براتون دم می کنم .
فرنوش لبخندی زد و گفت : من استکانها رو می آرم . جاش رو بلدم .
همونطور که به طرف قفسه می رفت گفت : 
- من باید برم پیش آقای هدایت و ازشون تشکر کنم .
- کار خوبی می کنید . فقط براشون چیزی نخرید که بهشون قرض بدید .
فرنوش – از اون حرفها بود ها !
بعد در حالیکه می خواست دنباله حرفش رو بگه ، استکانی رو که دیروز باهاش چایی خورده بود از توی قفسه بیرو ن آورد و گفت : 
-آهان بلاخره یه چیز کثیف و نشسته تو اتاقتون پیدا کردم . استکان رو به من نشون داد .
-اون کثیف نیست !
نگاهی به استکان کرد و اخمهاش تو هم رفت و پرسید :
-مهمون داشتید ؟ یه خانم !درسته ؟
دو تا فحش بخودم دادم که چرا دیروز اون استکان رو نشستم در حالیکه هم به من و هم به استکان نگاه می کرد دوباره پرسید : 
-انگار زیاد هم تنها نیستید ؟! مهمون زن داشتید ؟ جای لبش روی استکان مونده ! یادتون رفته آثار رو پاکسازی کنید .
جلو رفتم و استکان رو از دستش گرفتم . زبونم نمی چرخید که بهش بگم استکان خودشه که دیروز باهاش چایی خورده ! خیلی عصبانی شده بود .
-بله ببخشید . یادم رفته بشورمش. الان می شورمش .
شالش رو از روی صندلی برداشت و سرش کرد و گفت : 
-اومده بودم که دعوتتون کنم خونه مون . یعنی پدرم ازم خواسته بود . خواهش می کنم اگه دلتون خواست ، یه شب تشریف بیارید منطل ما و اگه دلتون خواست ! خداحافظ .
می دونستم که اگه جریان استکان رو براش نگم ة با این حال عصبانی ، می ره و دیگه نمی تونم ببینمش . نمی دونم چطوری روم رو سفت کردم و در حالیکه داشت در رو وا می کرد ، زیر لب گفتم : استکان خودتونه . دیروز خودتون باهاش چایی خوردین .