نتونستم دیگه ادامه بدم . واستادم. -برای چی گریه می کنی؟ فرنوش- برای اینکه دوباره باهام غریبه شدی. -حالا که فکر میکنم می بینم انگار هیچوقت ما با هم خودی نبودیم . فرنوش- بهزاد میرم ها ! -من
هم همین رو ازت می خوام . برو فرنوش. برگرد به دنیای خودت . من یه انسانم
نه یه اسباب بازی که پدرت برات خریده باشه . من دلم نمی خواد که بازیچه تو
بشم . برو فرنوش . برگشتم و رفتم اونم دیگه دنبالم نیومد . مدتی قدم
زدم و به یه پارک رسیدم . روی یه نیمکت نشستم . دیگه دلم نمیخواست به چیزی
فکر کنم . نشستم و به آدمهایی که از جلوم رد میشدن نگاه میکردم . اونقدر
اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و
تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پیتزافروشی رفتم و خودم رو خجالت دادم . ساعت 5/3 بود که رسیدم خونه . کاوه پشت در منتظرم بود . -سلام خیلی وقته اینجایی؟ کاوه
– نخیر قربان . یکساعت و نیم بیشتر نیست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران
شماییم . صدسال انتظار ما به یه بار دیدن روی ماه شما می ارزه ! صد جان
ناقابل ما فدای یه تار موی گندیده شما ! -چطور این طرفها ؟ کاوه – اومدم اجازه بگیرم برای رفع خشم عالیجناب ، فردا اقوام و خویشاوندان رو در پیش خاکپای مبارک قربانی کنم . -مگه خشم من رو شما هم فهمیدین؟ کاوه
–اختیار دارین والاحضرت . شما وقتی غضب می فرمایید آسمان تاریک می شه .
طوفان میشه و صاعقه همه چیز رو نابود میکنه . فدای اون چشم و چارتون بشم . حوصله ندارم کاوه بیا بریم تو . کاوه
– قربان چین مبارک پیشانی دنبکی تون . اجازه بفرمایید این حقیر اینجا جلوی
آستانه در ، عین پل عابر پیاده دراز بکشم و بعد شما از روی حقیر به
استراحتگاه شخصی تون نزول اجلاس بفرمایید . -تو هم مارو مسخره کن . عیبی نداره . کاوه – بنده نوازی می فرمایید قربان . شاعر می فرماید : دست دستی باباش می آد صدای کفش پاش می آد . درو
واکردم و رفتم تو اتاق . حسابی سردم شده بود . کاپشنم رو در آوردم و بخاری
رو روشن کردم و یه گوشه نشستم . کاوه دست به سینه دم در واستاده بود . کاوه – قربان اجازه دخول می فرمایید ؟ -اگه مسخره بازی در نیاری ، بله . کاوه – همین قربان ! جان نثاران از ترس نزدیک به هلاک هستیم . عفو فرمایید . دیگه حسابی کلافه شده بودم سرش داد زدم . -لازم نکرده حرف بزنی برگرد برو خونه تون . کاوه – بهزاد هیچ میدونی طنین صدات شبیه تیرانوروروس؟ اون دایناسوره ها ؟ دیگه جوابش رو ندادم . کاوه – پسر باز یه دقیقه تنهات گذاشتم همه چیز رو به هم ریختی ؟ -اطلاعات رو برات فکس کردن یا تلفنی بهت گفتن ؟ کاوه – هچکدوم تو اخبار ساعت 2 پخش شد ! خبرهای شما روی آنتن ماهواره س. -کی به تو گفت ؟ کاوه در حالیکه کنارم می نشست گفت : -طبق معمول ژاله. این چه کاری بود کردی؟ -خب دیگه ، ولش کن حرفش رو هم نزن . کاوه – تو اصلاً میدونی چی شده ؟ -فرنوش خودش بهم گفت چی شده . کاوه – د اون طوری نبوده ! خبر نداری شازده بهرام خان چی ها گفته . در حالیکه سخت کنجکاو شده بودم ، پرسیدم . -بهرام چی گفته ؟ کاوه ولش کن ، حرفش رو هم نزن پدر سگ رو !! -خودت رو لوس نکن ، عصبانیم ها ! کاوه
–منکه فرنوش نیستم سرم داد بزنی و هیچی بهت نگم . حرف بزنی میدوم میرم
بابام رو برات میارم . بعد در حالیکه مثل دخترها خودش رو لوس میکرد و
انگشتش رو به طرفم تکون میداد و تهدیدم می کرد . آروم با عشوه گفت : -اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره میده بی حیا پسر چشم دریده ! خندم گرفت . کاوه – چه عجب عنق آقا از هم وا شد ! -حالا میگی این پسره چی گفته یا نه ؟ کاوه –عقدم کن تا بهت بگم ! -اگه تو تموم دنیا فقط یه دختر مونده باشه و اونم تو باشی ، امکان نداره طرفت بیام . کاوه
– گم شو ، ایکبیری . اگه تو دنیا فقط یه مرد مونده باشه اونم تو مفنگی
باشی . نمیزارم از زیر چادر گوشه ابرومو ببینی ! مرتیکه هرزه بی سروپا!
اینار و با صدای زنونه می گفت .همونطوری نگاش کردم . از پس زبونش که بر نمی
اومدم ! کاوه – آل ببره اون جیگرت تو که اینجوری نیگام نکنی . تنم مور مور شد بی حیا ! هر دو زدیم زیر خنده که گفتم : حرفات تموم شد ؟ حالا میگی اون پسره چی گفته ؟ کاوه – نه تموم نشده . یه دونه دیگه مونده . -بگو خلاصم کن . کاوه – خاک تو سرت کنن که اونقدر سرد مزاجی این عشوه ها رو واسه هر کی می اومدم تا حالا عقدم کرده بود . میخندیدم و نگاهش می کردم . حریف زبون این هیچکس نمی شد . -کاوه جون من بگو چی شده ؟ کاوه
– آهان ! الان آدم شدی . جونم برات بگه که چی ؟ آهان امروز صبح کله سحر ،
ماه پیشونی خانم خودش رو هفت قلم آرایش میکنه که کجا بره ؟ بیاد دیدن تو
گدای آس و پاس. تا اتولش رو از گاراژ میکشه بیرون و کوچه اول رو رد میکنه ، سر گذر کوچه دوم چی می بینه ؟ آقا بهرام خبیث رو ! آقایی
که من باشم و خانم خوشگلی که شما باشین ، فرنوش خانم سرعت ماشین رو زیاد
می کنه تا ایز گم کنه . اما هر کاری میکنه ، بهرام پدر سوخته دست از تعقیب
ور نمی داره گویا یواشکی دنبال فرنوش میرفته که خونه تو رو پیدا کنه . حالا این موقع تو آدم مفلوک تو چه فکری هستی ؟ که چی ؟ که
وقتی اومد اینو بهش میگم ! وقتی فرنوش اومد اونو بهش میگم ! وقتی فرنوش
اومد اون جوری ناز می کنم . وقتی فرنوش اومد این جوری ناز می کنم ! وقتی فرنوش اومد یه ابرو می دم بالا یکی رو میدم پایین میشم گری گوری پک ! -خفه م کردی کاوه ! میشه مثل آدم تعریف کنی ؟ کاوه – من اینطوری بلدم بگم برو از خود بهرام بپرس به این خوبی دارم تعریف میکنم دیگه ! -یعنی اصل مطلب رو بگو . حاشیه نرو . کاوه –من باید اخبار رو با تفسیرش بگم . خشک و خالی نمی تونم بگم! -باشه ، به درک بگو . کاوه – بقیه اش یادم رفته ! باید بگی غلط کردم تا بگم . یه لنگه کفش رو ول کردم طرفش که خورد تو سرش و گفت : -آخ !الهی دستات بشکنه چیزی که بدم می آد از مردی که دست بزن داشته باشه ! کاوه – دیونه ام کردی یه بلایی ملایی سرت میارم ها ! کاوه – نگو ترو بخدا خجالت میکشم . تو که اینقدر بی حیا نبودی -کاوه تو رو به خدا بگو چی شده . کاوه
– باشه داشتم می گفتم . فرنوش که می بینه بهرام داره با ماشین دنبالش می
آد ، برمیگرده خونه و دم در پیاده می شه . بهرام می رسه و پیاده می شه و می
آد جلو می پرسه که کجا می رفته . اونم میگه به تو ربطی نداره . بهرام هم
میگه اگه آدرس این مرتیکه نره خر بی شعور احمق رو پیدا کنم می کشمش ! -منظورش من بودم ؟ کاوه –والله اینهایی رو که گفته همه مشخصات توئه ! ما با این نشونی ها جز تو دیگه کسی رو تو آشناهای خودمون نداریم . ولی بهزاد چه خوب با یه نظر تمام خصوصیات تو رو فهمیده . -حیف که حوصله ندارم وگرنه خدمتت می رسیدم آقا گاوه . زود بقیه اش رو بگو ببینم . کاوه – هیچی دیگه ! میگه اگه این مرتیکه نره خر احمق بیشعور رو پیدا کنم می کشم ! -اینو که گفتی . کاوه
– آخه بهرام رو این جمله خیلی تأکید کرده ! تازه این چیزهایی بوده که
فرنوش تونسته تعریف کنه . ببین چه چیزهای دیگه م بوده که فرنوش نگفته . -خفه ! ببینم بهرام گفته منو میکشه ؟ کاوه –نخیر پس گفته منو میکشه ؟ سرکار می خواهین با فرنوش خانم عروسی کنین پس حتما منظورش تو بودی دیگه ! -اونوقت فرنوش چی گفته ؟ کاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقیه ! -چی گفته فرنوش؟ کاوه-
گفته بهرام جون دستت رو به خون این آدم آلوده نکن !حیف تو نیست که با این
پسره سگ اخلاق دهن به دهن میشی ؟ چند وقت دیگه شهرداری می گیره و میبردش و
سر به نیستش میکنه . آخه قراره شهرداری سگ های تو خیابون رو سم بده بکشه . -جدا که خیلی لوس و بی تربیت و وقت نشناسی کاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم می رسم . کاوه – چرا خدمت من برسی ؟ برو خدمت اون رقیب ننه مردت برس که تهدیدت کرده . -خدمت اونم می رسم . حالا بقیه شو بگو . کاوه
–هیچی دیگه . فرنوشم که می فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه میره تو خونه .
نیم ساعت بعد در وا میشه و بهرام و مادرش یعنی خاله فرنوش وارد خونشون
میشن و جنگ مغلوبه میشه . بهرام و خالش گاز انبری حمله می کنن و فرنوش و
باباش ، می بندن شون به خمپاره . که این وسط خاله فرنوش نامردی نمیکنه و
یه شیمیایی میزنه ! -کاوه تو رو خدا درست حرف بزن . کاوه- گویا از
همونجا خاله فرنوش زنگ میزنه به خواهرش یعنی مادر فرنوش که چه نشستی خواهر !
شوهرت یعنی بابای فرنوش دخترت رو داره میده به یه جوان چیز لخت لات هیچی
ندار بی همه چیز که منظورشون تو باشی !
-خجالت بکش کاوه !
کاوه – من چرا خجالت بکشم ؟ خاله فرنوش باید خجالت بکشه که این حرفها رو زده !-ژاله همین حرفها رو به تو گفت ؟ یعنی جمله به جمله اینطوری گفت ؟ کاوه – البته اینطوری که نه ! اون خلاصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازی کردم که تو توی جریان باشی. خندم گرفت . کاوه- بخند آقا ! اگه بقیه شو بشنوی گریت می گیره ! مادر
فرنوش تلفنی دستور داده که دست از پا خطا نکنین تا من برسم ایران . گفته
اون پسره لات هم دیگه حق نداره پا توی خونه من بزاره تا من بیام . تو رو
گفته آقا بهزاد ! -جدی مادر فرنوش این حرف رو زده ؟ کاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولی منظورش همین بوده . بهشون نمی آد یه همچین تیپ آدمهایی باشن . تو نفهمیدی مادر فرنوش چه جور آدمیه ؟ کاوه – چرا از ژاله پرسیدم . گویا
یه زنی یه دومتر و نیم قدشه . میگن من و تو به یه چکش بندیم . صبح صبحونه
یه بره خوراکشه . ظهر یه گوسفند! شب رژیم داره ، ده تا مرغ زنده رو با پر
می خوره . میگن دو تا پای من و تو رو هم میشه اندازه یه بازوی اون . نفس که میکشه از سوراخ دماغش دود می آد بیرون میگن موقع خواب وقتی خرناس می کشه خونه می لرزه . میگن
وقتی می خواد سوار هواپیما بشه بره خارج ، با این هواپیماهای معمولی
نمیتونه بره یعنی هواپیماهای مسافربری وقتی این توشون نشسته جون ندارن از
زمین بلند بشن واسه همین با هواپیمای 330 ارتشی مسافرت می کنه . حالا برو حساب کار خودت رو بکن . ژاله می گفت بابای فرنوش جلوی مامانش مثل موشه . تا صدای خرناس مامانش می آد باباش سوراخ موش میخره یه میلیون تومن . -گمشو ! پاشو بریم در خونه فرنوش اینا ببینم چه خبره . این چرت و پرتها چیه پشت سر مردم میگی ؟ کاوه – آره پاشو چادرت رو سر کن یه تک پا بریم اونجا . ژاله می گفت خاله فرنوش یه دشنه دستش گرفته واستاده در خونه فرنوش اینا بدبخت سایه تو رو با تیر میزنه این خاله ش ! -من از هیچی نمی ترسم . کاوه – چه شجاع شده ! اگه تو نمی ترسی ، من می ترسم . برادر تا حالا هر جا رفتی باهات بودم . این یکی رو دیگه من نیستم . میگن این خاله ش همسایه دیوار به دیوار اصغر قاتل بوده ! من نمی آم . چقدر بهت گفتم بهزاد جون این فرنوش لقمه تو نیست ! هی لجبازی کردی ، بیا اینم آخر و عاقبتش ! صد نفر برامون خط و نشون کشیدن . -خدا ذلیلت کنه کاوه که هر چی می کشم از دست تو می کشم . اون موبایل صاحاب مرده ت رو در بیار یه تلفن به ژاله بزن شماره فرنوش رو ازش بگیر . کاوه موبایلش رو در آورد و از ژاله شماره فرنوش رو گرفت و گفت : -بیا بهش زنگ بزن . -راستش روم نمیشه . کاوه – فقط پر روگی هات رو واسه من داری ؟ -خب راستی !وسط این حرفها ، چیا به من گفتی ؟ کاوه – می خوای چیکار کنی ؟ -می خوام بزنم تو سرت صدای سگ بدی . کاوه
– بدبخت تو تمام زندگیت یه متحد داری که اونم منم . اگه کوچکترین بی
احترامی بهم بکنی، تنهات میذارم و میرم . اونوقت تو میمونی و این قوم خون
آشام . -خدا مرگت بده کاوه . داشتم مثل آدم واسه خودم زندگی میکردم . تو خفه شده ورداشتی منو به زور بردی در خونه فرنوش که اون جریان پیش اومد . کاوه – اونم زندگی بود که تو می کردی ؟ زندگی سگ های تو خیابون شرف داشت به اون زندگی تو ! بده انداختمت تو یه خونواده پولدار؟ -اونا که برام خط و نشون کشیدن . کاوه – همیشه اول اینجور کارا سخته یه خرده که بگذره درست میشه . کار تو سرازیری می افته اونوقت آخرش برات خیره . یا
می افتی تو زندان . یا می افتی گوشه بیمارستان یا یه راست میری بهشت زهرا .
غصه نخور هرکدم از این جاها که بری از اینجا که هستی بهتره . -اگه تو لال شده یه دقیقه شوخی نکنی و جدی باشی یه خاکی تو سرمون میکنیم . کاوه – من خودم فکرشو کردم . اگه این کاری رو که من بهت میگم بکنی قول میدم همه چیز درست بشه . -چیکار کنم ؟ کاوه – باید بری دست بهرام رو ماچ کنی و بگی غلط کردم تا دیگه کاری به کارت نداشته باشه . -گم شو . راستش دیگه نمی خوام کاری به کار فرنوش داشته باشم . کاوه
– این رو که تا حالا صدبار گفتی اما تا چشمت به فرنوش می افته و صدات
میزنه بهزاد جون ! ، همه چیز یادت میره و آب از لب و لوچه ات راه می افته . -مرده شور اون همفکری تو ببرن . کاوه –مگه دروغ میگم ؟ -حالا ببین . اگه دیگه باهاش کاری داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش . کاوه – آفرین حالا شدی یه آدم حسابی و منطقی . -تو دیگه لال شو . کاوه – چشم ، منم دیگه لال میشم . در همین وقت موبایل کاوه زنگ زد و کاوه جواب داد و بعد رو به من کرد و گفت : -ا ب ب ب ب ل ! -کیه ؟ کاوه –ا ب ب ب ! -لالی ؟ کاوه –ب ب یعنی آره ، خودت گفتی لال شو . -میزنم تو سرت ها . کاوه – ا ب ب ب یعنی غلط میکنی . -کیه پای تلفن ؟ کاوه – اگه لال نبودم میگفتم فرنوش با تو کار داره . -عجب دیوونه ای هستی تو . بده من اون وامونده رو . بزور موبایل رو از دستش گرفتم . -الو ،فرنوش فرنوش – سلام بهزاد خوبی ؟ -چرا جریان رو درست برم تعریف نکردی ؟ فرنوش – میترسیدم بهزاد . شروع به گریه کرد . -حالا
چرا گریه می کنی ؟ چیزی نشده که . منم اینقدر بی دست و پا نیستم که نتونم
پس یه آدم مثل بهرام بر بیام . تو بهتر بود اینا رو خودت بهم می گفتی حالا
دیگه گریه نکن . فرنوش در حالیکه هق هق می کرد گفت : -آخه اون دور و برش خیلی دوستای لات و عوضی داره . می ترسم خونه ت رو پیدا کنه و بیاد اذیتت کنه پسر خیلی شری یه . -اجازه
بده که این مسایل رو خودم حل کنم حالا اگه میتونی بلند شو بیا اینجا .
میخوام باهات جدی صحبت کنم . من باید تکلیف خودم رو بدونم . فرنوش – تو بیا اینجا . پدرم هم می خواد باهات حرف بزنه . -با من ؟ فرنوش-آره ، پاشو بیا اینجا . مدتی فکر کرد و بعد گفتم : -باشه تا یه ربع دیگه می آم . فعلاً خداحافظ ! فرنوش- زود بیا ، منتظرتم ، خداحافظ. تلفن رو قطع کردم و به کاوه که مات به من نگاه می کرد گفتم : -بلند شو بریم . کاوه – یه دقیقه پیش داشتی چی می گفتی ؟ -اون موقع ناراحت بودم پاشو بریم . کاوه – من بیام دیگه چیکار ؟ -راست میگی ، تو فتنه ای . هرجا بری شر بپا میکنی لازم نکرده بیای . کاوه- حالا دیگه من شدم فتنه ؟ -تو همین جا هستی؟ کاوه – نه میرسونمت در خونشون و خودم میرم تو خیابونها ببینم میتونم از چهار تا دختر در مورد مشکل تو نظر خواهی کنم !فرنوش – اگه نمی خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمی اومدم. -اگه با من ازدواج کنی این زندگی که حالا داری من نمی تونم برات فراهم کنم ها ! فرنوش- برام مهم نیست . -باید با من بیای تو یه آپارتمان کوچیک و اجاره ای ها ! فرنوش- میدونم . -فرنوش شاید من نتونم حتی یه کدوم از این چیزهایی رو که الان داری بهت بدم و برات تهیه کنم ها ! فرنوش- من چشم و دلم سیرم . اصلا اهمیت نداره . -من حتی یه ماشین هم ندارم که با هم بیرون بریم باید هرجا می خواهیم بریم پیاده بریم ها ! فرنوش – راضیم . -من فقط یه قولی بهت میدم اونم اینکه همیشه دوستت داشته باشم مطمئن باشکه برای خوشبختی تو تمام سعی و تلاشم رو میکنم . فرنوش- من هم بهت قول میدم که همیشه دوستت داشته باشم و جز تو هیچکسی رو نخوام . بهش خندیدم . اونهم خندید . -فرنوش باورم نمیشه که تو حاضر باشی با من ازدواج کنی . فرنوش- باور کن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت میشم . تو یه مردی ، مردی که احساس می کنم میتونم تو زندگی بهش تکیه کنم . -امیدوارم همینطور باشه که میگی . فرنوش – بیا بهزاد . با هم کنار پیانو ، در انتهای سالن رفتیم . پشت یه پیانوی خیلی قشنگ نشست و گفت : - از همون دفعه اول که توی دانشگاه دیدمت ازت خوشم اومد . با
اون حمایتی که توی تصادف از من کردی دیگه نتونستم دل ازت بکنم . اون نقاشی
رو که بهت نشون دادم کار یه شب نبوده . مدتها طول کشیده تا تموم بشه . هر قلمی که میزدم عشقت تو دلم بیشتر می شد و محبتت محکمتر می شد . دوستت دارم بهزاد . خواهش می کنم هیچوقت عوض نشو . من تو رو با همین اخلاق و غرور و عزت نفس دوست دارم. این آهنگ رو خودم ساختم . برای تو ساختم . شاید قشنگ نباشه ، اما هر چی که هست برای توست با تمام احساس عشقم . شروع کرد . پنجه های قشنگ و ظریفش روی کلیدهای پیانو بقدری نرم و موزون حرکت میکرد که بی اختیار محو تماشای اونها شده بودم . چشمهاشو
بسته بود و آهنگ خیلی قشنگی رو میزد . نمی تونستم اینهمه خوشبختی رو برای
خودم باور کنم . فرنوش این دختر زیبا و مهربون برای من آهنگی ساخته بود و
خودش اجرا میکرد ! تصورش هم برام مشکل بود اما واقعیت داشت . وقتی آهنگ تموم شد ، قطره اشکی گوشه چشمش می درخشید . -فرنوش ، نمی دونم چی باید بگم . تو خیلی بیشتر از اونی هستی که انتظار داشتم . میترسم نتونم خوشبختت کنم . فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت می شم . فقط با تمام محبتهای دنیا نگاهش کردم . نیم ساعت بعد از خونه فرنوش اینا بیرون اومدم و بطرف خونه کاوه رفتم . اونقدر شادی تو دلم بود که می تونستم باهاش هزار نفر رو شاد کنم . میخواستم برم با کاور حرف بزنم . دلم می خواست اونم توی شادیم شریک باشه . زنگ زدم ، خود کاوه در رو وا کرد و رفتم تو کاوه رو دیدم با موهای ژولیده و حالی عصبی. -چی شده ؟ خونتون زلزله اومده؟! کاوه – بیا تو . آره ، فوتش هم صد ریشتره . خوب شد اومدی ، بیا کمک . -طوری شده ؟ کاوه
– مامان و بابا رفتن ختم یکی از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . این پسر
خاله مو گذاشتن پیش من . بجان تو دیوونه م کرده . کم مونده یا اونو بکشم
یا خودم رو . -خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نیستی با بچه ها درست رفتار کنی . چند سالشه ؟ کاوه – چه میدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم . -برو کنار ببینم . خجالت بکش . کجاست ؟ اسمش چیه ؟ کاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذیتم کرده اسمش یادم رفته . با
هم رفتیم توی سالن . تمام اسباب اثاثیه ها بهم ریخته بود . کنار سالن یه
پسربچه ، صندلی رو گذاشته بود زیر پاش و ازش رفته بود بالا سراغ یه قناری
که توی قفس بود . کاوه - !!!! بیا پایین بچه ! به اون زبون بسته چیکار داری ؟ داغت به دلم بمونه ایشالله ! -اسمش چیه ؟ کاوه – سیامک ذلیل شده . -بیا پایین سیامک جون بیا پایین عمو ! گناه داره اون حیوون . سیامک – عمو می خوام ببینم قناری راست راستی یه یا تو شکمش باطری داره که هی می خونه ! کاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پایین . کاوه – نگاه کن ! خونه مثل میدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله کرده . -بیا اینجا ببینمت ، به به ، چه پسر خوبی بیا بشین اینجا عمو جون ببینم . تا روی یکی از مبل ها نشستم فریادم هوا رفت . سیامک – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت. کاوه – ای جونور بد ذات ! سوزن گذاشتی روی مبل ؟ در حالیکه پونز رو از خودم جدا می کردم گفتم : -عیبی نداره ، بچه اس دیگه . کاوه – چی بچه اس ؟ روی تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حالا پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبکش سوراخ شده ! -خوب آقا پسر ، بگو ببینم کلاس چندمی ؟ سیامک شستش رو بطرفم گرفت . کاوه – ای پسر بی تربیت ! بنداز پایین اون شست وامونده ت رو ! سیامک – عمو کلاس اولم . -دیدی کاوه بچه منظور بدی نداشت . تو کج خیالی . کاوه – من این ننه مرده رو می شناسم . منظورش همون بود که بهت نشون داد . سیامک همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود . - خب ، فهمیدم سیامک جون دستت رو دیگه بنداز پایین . زشته این انگشت معنی بدی داره . نباید اینطوری بطرف کسی بگیریش ! سیامک – عمو این چیه ؟ -کمربند عمو جون . سیامک- بستین به کمرتون که شلوارتون پایین نیاد ؟نگاهی به کاوه کردم که خندش گرفته بود . -هم بستم که قشنگ باشه ، هم اینکه تو گفتی . سیامک- عمو بابای من ده تا کمربند داره . -پدرت ده تا کمربند رو می خواد چیکار ؟ سیامک – اون نمی خواد که ! من هی می برم کمربندهاشو قایم می کنم اونم میره باز میخره . -چرا تو کمربندهای پدرت رو قایم می کنی ؟ سیامک – که با کمربند منو نزنه . -مگه پدرت با کمربند تو رو میزنه ؟! کاوه – والله حق داره ! من بودم با شمشیر این وروجک رو میزدم . سیامک – کاوه جون مگه شمشیر داری ؟ بیار تو رو خدا با هم زورو بازی کنیم . کاوه – ننه قربون چشم بادومیت ، ننه من بادم می خوام ! -سیامک جون تو حتما کار بدی میکنی که پدرت تنبیه ت میکنه . سیامک – عمو یه دقیقه بیا . -کجا بیام عمو ؟ سیامک – شما بیا بعدا بهت میگم . بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف دیگه سالن ، جایی که همش سرامیک بود واستاد و گفت : -عمو شما اینجا بشین ، ببین من چه خوب رو کاشی ها لیز می خورم . -باشه عمو ، اما مواظب باش یه دفعه زمین نخوری خدانکرده جایی ت بشکنه . سیامک – نه مواظبم عمو . روی یه صندلی نشستم و به کاوه آروم گفتم : -باید با بچه بازی کرد تا انرژیش آزاد بشه . کاوه – آدم یه ساعت با این بچه یه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد میشه ! انرژی که نیست . انرژی اتمی داره ورپریده . سیامک – عمو ببین . آروم یه گوشه از سالن لیز خورد . سیامک – عمو بیا شمام لیز بخور با هم بازی کنیم . تا بلند شدم که باهاش بازی کنم دیدم پشت شلوارم آدامس چسبیده . سیامک – چسبید چسبید ! چسبید چسبید ! توی این هوا فقط آدامس می چسبه . کاوه – جوون مرگ بشی بچه ! ببینم بهزاد ! در حالیکه سعی می کردم آدامس رو از شلوارم پاک کنم گفتم : -ولش کن کاوه ، چیزی نیست ، پاک میشه . بعد رو به سیامک کردم و گفتم : -عمو جون ، به شما نمیاد که این شیطونی ها رو بکنی . شا پسر خوب و باتربیتی هستی . سرش رو انداخت پایین . احساس کردم که از کاری که کرده پشیمونه دوباره گفتم : -حتماً اتفاقی این آدامس روی صندلی افتاده مگه نه عمو جون ؟ سیامک – نه عمو . اون رو گذاشته بودم برای پسرخاله کاوه . نمی خواستم به شلوار شما بچسبه . -معلوم میشه من رو دوست داری آره ؟ سیامک – بله عمو جون . ببخشید . آفرین پسر خوب . سیامک – بذار عمو جون براتون پاکش کنم ، من بلدم . - نه عمو جون ، خودم بعدا پاکش می کنم . همون که تو متوجه کار بد و اشتباهت شدی کافیه . سیامک – عمو یه کار بد دیگه م کردم ! بیا بهت نشون بدم . نگاهی به کاوه کردم که یعنی خجالت بکش . دستم رو گرفت و به طرف دیگه سالن برد . -نکنه ناقلا یه چیز دیگه روی مبل یا صندلی گذاشتی و می خوای من رو روی اون بنشونی ؟! سیامک – نه بخدا عمو دیگه هیچی روی مبل نذاشتم . -پس چه کار بد دیگه ای کردی ؟ سیامک – شما بیا ، بهت نشون میدم . قدم
چهارم پنجم رو برنداشته بودم که یه دفعه دیدم روی هوا دارم پرواز می کنم .
با کمر و پشت اومدم روی زمین . نفسم بند اومد . چشام سیاهی رفت . سیامک – عمو پرید عمو پرید ! عمو پرید . عمو پرید! کاوه دنبالش کرد که بگیره و بزندش . نای حرف زدن نداشتم چه برسه که جلوش رو بگیرم . راستش دلم می خواست خودم حالش رو جا بیارم . وسط راه سیامک رو ول کرد و بطرف من اومد . کاوه – چی شد بهزاد ؟ سالمی ؟ با هر بدبختی بود از جام بلند شدم سیامک اون طرف سالن واستاده بود و می خندید . سیامک – اینو از تو فیلم تنها در خانه یاد گرفته بودم عمو! کاوه دست کشید روی سرامیک های کف سالن و بعد گفت : -بال
بال بزنی بچه ! انگار وازلینی چیزی مالیده اینجاها . دیدم قبل از اومدن تو
کمی ساکت شده و سرش این طرفا گرمه نگو پدر سگ داشته وازلین ها رو میمالیده
اینجا ها . در حالیکه پشتم درد گرفته بود گفتم : -پدر و مادرش کی میان کاوه ؟ کاوه – چه میدونم ، باید دیگه پیداشون بشه . ببین چه چشمای شیطونی داره پدر سگ ! سیامک – پسرخاله کاوه به من میگی پدر سگ ؟ بابا اینا بیان بهشون میگم . کاوه
– نه عزیزم ، به خودم میگم . من غلط بکنم به شما کمتر از گل بگم . اما بر
پدر و مادرش لعنت اگه یه دفعه دیگه یه دقیقه تو رو نگه داره !سیامک – پسر خاله کاوه ، امروز بهم خیلی خوش گذشته از کارتون و شهر بازی هم برام بهتر بوده ! من و کاوه نگاهی بهم کردیم و هر دو خندیدم . کاوه – اصلا یادم رفت ازت بپرسم خونه ستایش اینا چه خبرها بود ؟ -اصلا خودم یادم رفت برای چی اومدم اینجا ! کاوه
– بچه نیست که ، شهاب سنگه .مثل آذرخش می مونه . هر جا بیفته همه چیز رو
نابود میکنه . چطوره یه دفعه پرتش کنیم خونه خاله فرنوش ؟ شاید بخوره بغل
پای بهرام و مشکل تو حل بشه . -گناه دارن بدبختها . این مجازات براشون دیگه خیلی زیاده . کاوه – پاشو بریم تو حیاط برام تعریف کن ببینم چه خبرها شد خونه فرنوش اینا ؟ -ما بریم کی مواظب این بچه اس؟ کاوه – مگه تا حالا ما اینجا بودیم تونستیم جلوش رو بگیریم ؟ در همین موقع خدمتکار کاوه اینا اومد توی سالن و هراسان گفت : -کاوه خان ، آقا سیامک نمیدونم چی توی شیشه ماهی ها ریخته که رنگش گلی شده ! به گمانم دواگلی ریخته توش. بطرف آکواریوم بزرگی که توی بالکن طبقه بالا بود رفتیم . تمام آب قرمز شده بود و ماهی ها همه مرده بودن . کاوه
– وای وای ! بیچاره شدم ! حناق 24 ساعته بگیری بچه که بدبختم کردی . بابام
عاشق این ماهی ها بود . حالا وقتی بیاد میگه پسر تو عرضه نداشتی 2 ساعت یه
بچه رو نگه داری ؟ -بابا ورش دار این خمسه رو ببریمش تو حیاط که کمتر خرابی به بار بیاره . کاوه – دیگه چه فایده داره ؟ حالا که دیگه از اینجا جز ویرانه ای باقی نمونده . مادر بدبختم باید تمام جهیزیه شو دوباره بخره . -عجب بچه شیطونی یه ها ! کاوه – حالا بازم شعار میدی که تو بلد نیستی با بچه ها چطور رفتار کنی ؟ -حالا بریم پایین مواظب باشیم یه گند دیگه بالا نیاره . هر دو تند اومدیم پایین . سیامک رفته بود آروم روی یه مبل نشسته بود . کاوه – بهزاد مواظب باش . این جونور هر وقت ساکت می شه یه کاری کرده ! نکنه یه تله انفجاری یا یه مین صد نفری جلوی پامون کار گذاشته باشه ! -سیامک خان چرا یه دفعه ساکت شدی ؟ سیامک- گرسنه م شده عمو . کاوه – الان میگم برات کوفت کاری با سس زهر مار بیارن عزیزم . نوشابه هم که میخوری؟ میگم یه لیوان زهر هلاهل برات بیارن ! بریز تو اون شیکم شاید یه دقیقه یه جا آروم بتمرگی . تا کاوه اینها رو گفت ، سیامک لب ورچید و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن . کاوه – یواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنیدن . این گریه س یا زوزه شغال ؟ -کاوه تو رو خدا یه چیزی بده بخوره . الان پرده گوشمون پاره میشه ! کاوه به ثریا خانم گفت یه چیزی براش بیاره که خود ثریا خانم با یه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد . کاوه
– بگیر بچه کوفتت کن بینم میزاری یه خرده ما نفس بکشیم ؟ بابا تو جنگ هام
یه آتش بسی چیزی میدن که همه خستگی در کنن . حمله تو بیست و چهار ساعته اس
؟ در همین موقع زنگ زدن پدر و مادر کاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن . تا کاوه از پشت پنجره اونها رو دید ، دولا شد و زمین رو سجده کرد و گفت : -خدایا
شکرت . اگه نیم ساعت دیگه این اعضای سازمان حقوق بشر دیرتر میرسیدن باید
تسلیم می شدیم و سنگر رو تحویل دشمن میدادیم ! تف به گور پدر هر چی بچه بی
تربیته ! سیامک در حالیکه دهنش پر از غدا بود گفت : -پسرخاله کاوه ، مامانم میگه تف کردن زشته ! کار بچه های بی تربیته ! من و کاوه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده . کاوه گفت : -بذار من این بچه رو تحویل بدم بریم تو خیابون کمی قدم بزنیم . در همین موقع بقیه وارد شدن و سلام و احوال پرسی و این حرفها . بعد مادر سیامک گفت : -بچه ها سیامک که اذیتتون نکرد ؟ -اصلاً اختیار دارین اتفاقا بچه با نشاط و سرحالیه . کاوه – ولی خاله ، همش ساکت یه گوشه می شینه و میره تو خودش . نکنه خدانکرده افسردگی روحی داشته باشه ؟ مادر کاوه – اوا! خدا مرگم بده ! این خونه چرا اینطوریه ؟ اینا رو کی ریخته بهم ؟ کاوه در حالیکه کاپشنش رو بر میداشت تا برمی بیرون گفت : -چیزی نیست مامان ! من و بهزاد و ثریا خانم و کبری خانم داشتیم با هم گرگم به هوا بازی می کردیم . ثریا خانم از تو آشپزخونه زد زیر خنده . دوتایی از خونه اومدیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن تو خیابون . کاوه – آخیش ! چقدر آزادی خوبه . -این بچه رو لوس بارش آوردن . هر کاری کرده چیزی بهش نگفتن بی تربیت شده . کاوه – تو رو خدا دیگه راجبش صحبت نکن یادش می افتم چهار ستون بدنم می لرزه . -چه بلایی سر من آورد . هنوز کمرم درد می کنه . کاوه – خوب تعریف کن ببینم رفتی خونه فرنوش اینها چی شد ؟ براش جریان رو تعریف کردم که گفت : -آفرین به فرنوش و آفرین به پدرش دیگه ول نکن برو جلو به امید خدا . -همین خیال رو هم دارم . حالا که میدونم چقدر دوستم داره تا آخرین نفس پاش وامیستم . کاوه – غذا که نخوردی ؟ -جز حرص از دست سیامک خان چیز دیگه ای نخوردم . کاوه- شام مهمون من باید جشن بگیریم . بعد پرید و منو ماچ کرد و گفت : -بهزاد
بهت تبریک می گم . بخدا خیلی خوشحالم . انشالله که خوشبخت بشید . اما یادت
نره ، عروسی که کردین ، موقع ماه عسل این سیامک رو هم همراهتون ببرید .
سرتون گرم میشه و نمیزاره حوصلتون سر بره ! هر دو خندیدیم ، برف آروم آروم شروع شد . کاوه – برگردیم خونه ، ماشین رو برداریم . میخوام ببرمت یه رستوران حسابی . -نمیخواد بابا ، بریم همین جا ها یه چیزی بخوریم . کاوه
– بدبخت تو تا چند روز دیگه باید با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد
کنی . این چند وقته گوشتی چیزی بخور جون بگیری با تخم مرغ خوردن که نمیشه
پهلون شد . جلوی مادر زنت که رسیدی باید نعره بکشی که دل شیر آب بشه .
با این وضعی که تو داری میترسم تا دهنت رو باز کنی که بگی که گفتت برو دست
رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صدای قد قد قدا قد قد
قدا در بیاد . -گم شو کاوه از بس این حرفها رو زدی احساس می کنم کم کم دارم پر در میارم و مرغ میشم . دوتایی
با خنده و شوخی به خونه کاوه رفتیم و کاوه ماشینش رو ورداشت و حرکت کردیم .
ساعت حدود ده و نیم ، یازده بود . همونطور که تو یه خیابون حرکت می کردیم و
حرف میزدیم ، یه مرتبه یه دختر کنار خیابون برامون دست بلند کرد . -کاوه نگه دار سوارش کنیم . دیروقته تو این برف و بوران ماشین گیرش نمیاد ، ثواب داره . کاوه ترمز کرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه یا تشکر کنه . کاوه – خانم ما مستقیم میریم ، هرجا مسیرتون نخورد بفرمایید نگه دارم پیاده شین . بازم
چیزی نگفت . از شیشه بغلش بیرون رو نگاه میکرد . به کاوه اشاره کردم که
حرکت کنه ، کاوه هم حرکت کرد دو سه دقیقه بعد یه دفعه گفت : -اگه دوتایی تون بخوایین ، 20 هزار تومان میشه ! کاوه درست متوجه نشده بود پرسید : -ببخشید ، دوتایی مون چی بخواهیم 20 هزار تومن میشه ؟ دختر – خودتون میدونین چی میگم . کاوه محکم زد رو ترمز بعد در حالیکه نفرت از چشماش می بارید گفت : - تا تو سرت نزدم پیاده شو! دختر – پیاده شم ؟ باید هردوتون بیاین و 20 هزار تومن بدین وگر نه جیغ میکشم تا پلیس بیاد و پدرتون رو در بیاره . کاوه – خوب جیغ بکش ببینم . از کی تا حالا ... رفتن تحت حمایت قانون ؟ -چی میگی کاوه ؟ کاوه – بزار جیغ بکشه ببینم . اون
دختر وقتی کاوه این حرف رو زد سرش رو انداخت پایین و خیلی آروم خواست که
از ماشین پیاده بشه . اصلا باورم نمی شد . زیر لبی ، آروم گفت ببخشید . داشت دنبال دستگیره در می گشت که کاوه گفت : -بشین نمی خواد پیاده شی . -دیوونه شدی کاوه ؟ دختر – تو رو خدا ، اجازه بدین برم ! کاوه یه دکمه رو زد که درها قفل شد و حرکت کرد . -واستا کاوه ، بهت میگم واستا . دختر – تو رو به اون کسی که می پرستی ، نگه دار پیاده شم . -کاوه نفهمیدی چی بهت گفتم ؟ نگه دار ! کاوه یه گوشه خیابون نگه داشت . -قفل در رو باز کن پیاده شه ، زود باش . کاوه نگاهی به من کرد و گفت : -بهزاد این دختر خانم اینکاره نیست . تا به من نگه که چرا این کارو کرده نمی زارم پیاده بشه . بعد
چراغ داخل ماشین رو روشن کرد . هر دو برگشتیم و نگاهش کردیم دختر قشنگی
بود . صورت ظریف و زیبایی داشت . یه لحظه به ما نگاه کرد و بعد صورتش رو
بین دستاش قایم کرد و زد زیر گریه . من و کاوه هاج و واج بهم نگاه کردیم . کاوه – باید به من بگی دختر به این قشنگی که معلومه کارش این نیست ، چرا باید این وقت شب سوار ماشین دو تا جوون غریبه بشه ؟ دختر – بذارین برم تو رو خدا ، خواهش می کنم . با آبروی من بازی نکنین ! کاوه یه خنده عصبی کرد و گفت : ما با آبروی شما بازی نکنیم ؟ عجیبه ! دختر خانم شما متوجه هستین چه کار کردین ؟ دوباره اون دختر سعی کرد که در رو واکنه و با گریه میگفت بذارین پیاده شم تو رو خدا . کاوه – بخدای لاشریک اگه نگی چرا اینکارو کردی ، همین الان می برمت دم یه پاسگاه ، تحویل مامورا میدمت. رنگ از صورت دخترک پرید . برگشت کاوه رو نگاه کرد . این دفعه محکمتر دستگیره رو کشید که کاوه پاش رو گذاشت رو گاز و حرکت کرد . دختر- تو رو خدا این کار رو نکن آبروم میره . کاوه – باید بگی چرا سوار ماشین ما شدی . دخترک با فریاد گفت : -به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشی ؟ بعد رو کرد به من و گفت : -آقا شما رو بخدا به این دوستتون بگین بذاره من پیاده بشم . به کاوه نگاه کردم و گفتم : -کاوه برو تو اون کوچه نگه دار . کاوه پیچید توی یه کوچه خلوت و ایستاد . بعد من رو کردم به اون دختر و گفتم : -دختر خانم ، برای من هم عجیبه که دختری به قشنگی شما چرا تن به یه همچین کاری میده ؟ حیف
نیست ! شما باید شوهر کنی ، بچه دار بشی ، خونه و زندگی شوهرت رو پر از
شادی و محبت کنی ! اون وقت این موقع شب تو خیابونها ول میگردی . دلت برای
پدر و مادرت نمیسوزه که با چه خون دلی شما رو بزرگ کردن و زحمت براتون
کشیدن ؟ میخواهین سرشون رو زیر ننگ کنین تا از غصه دق کنن ؟ کاوه – دختر به این کار تو میگن خودفروشی ، می فهمی ؟ یه دفعه با یه حالت عصبی سرمون داد زد . -خفه شین . بعد در حالیکه گریه میکرد گفت : بذارین برم ، بخدا حال مادرم خوب نیست . تو رو خدا ولم کنین . دوتایی بهم نگاه کردیم . کاوه – مادرتون مریضه ؟ دختر – آره بخدا ، باید برم پیشش. -خونتون کجاست ؟ آدرس بدید ما میرسونیمتون . نگاهی به ما کرد و بعد گفت : -خونمون طرف منیریه س . کاوه – حالا شد یه حر ف حسابی . بلافاصله حرکت کرد . چراغ داخل ماشین رو خاموش و گفت : - این پول رو می خواستین برای دوا درمون مادرتون ؟ کاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جای پدر مادرتون بودم ، راضی بودم بمیرم اما لب به قرص و دوایی که با این پول بدست اومده نزنم . دخترک باز هم سکوت کرد . یه یه ربع، بیست دقیقه ای گذشت که من گفتم : -دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بیشتر از این حرفهاست . این کار شما مثل اینه که انسان روحش رو بفروشه . کاوه – از من به شما نصیحت ، حتی اگه از گرسنگی و درد و مرض داشتی میمردی ، دیگه حتی فکر این کارها رو نکن . که دخترک یه دفعه پرید به ما و گفت : -میشه شما دو تا پولدار کثافت خفه شین ؟