@ جالب کده @

سلام دوستان به @ جالب کده @ خوش امدین مطالب این وبلاگ شامل عکس / بیوگرافی و...... هر نوع مطلبی که شما به ما اطلاع دهید

@ جالب کده @

سلام دوستان به @ جالب کده @ خوش امدین مطالب این وبلاگ شامل عکس / بیوگرافی و...... هر نوع مطلبی که شما به ما اطلاع دهید

رمان یاسمین(قسمت 5)

 ر
  یاسمین

نوشته: م.مودب پور

 نتونستم دیگه ادامه بدم . واستادم.
-برای چی گریه می کنی؟
فرنوش- برای اینکه دوباره باهام غریبه شدی.
-حالا که فکر میکنم می بینم انگار هیچوقت ما با هم خودی نبودیم .
فرنوش- بهزاد میرم ها !
-من هم همین رو ازت می خوام . برو فرنوش. برگرد به دنیای خودت . من یه انسانم نه یه اسباب بازی که پدرت برات خریده باشه . من دلم نمی خواد که بازیچه تو بشم . برو فرنوش .
برگشتم و رفتم اونم دیگه دنبالم نیومد .
مدتی قدم زدم و به یه پارک رسیدم . روی یه نیمکت نشستم . دیگه دلم نمیخواست به چیزی فکر کنم . نشستم و به آدمهایی که از جلوم رد میشدن نگاه میکردم .
اونقدر اونجا نشستم تا سردم شد . هم سردم شد هم گرسنه م . حوصله نداشتم برم خونه و تخم مرغ بخورم . بلندشدم و به پیتزافروشی رفتم و خودم رو خجالت دادم .
ساعت 5/3 بود که رسیدم خونه . کاوه پشت در منتظرم بود .
-سلام خیلی وقته اینجایی؟
کاوه – نخیر قربان . یکساعت و نیم بیشتر نیست . ما همه خدمتگزاران و جان نثاران شماییم . صدسال انتظار ما به یه بار دیدن روی ماه شما می ارزه ! صد جان ناقابل ما فدای یه تار موی گندیده شما !
-چطور این طرفها ؟ 
کاوه – اومدم اجازه بگیرم برای رفع خشم عالیجناب ، فردا اقوام و خویشاوندان رو در پیش خاکپای مبارک قربانی کنم .
-مگه خشم من رو شما هم فهمیدین؟
کاوه –اختیار دارین والاحضرت . شما وقتی غضب می فرمایید آسمان تاریک می شه . طوفان میشه و صاعقه همه چیز رو نابود میکنه . فدای اون چشم و چارتون بشم .
حوصله ندارم کاوه بیا بریم تو .
کاوه – قربان چین مبارک پیشانی دنبکی تون . اجازه بفرمایید این حقیر اینجا جلوی آستانه در ، عین پل عابر پیاده دراز بکشم و بعد شما از روی حقیر به استراحتگاه شخصی تون نزول اجلاس بفرمایید .
-تو هم مارو مسخره کن . عیبی نداره .
کاوه – بنده نوازی می فرمایید قربان . شاعر می فرماید : دست دستی باباش می آد صدای کفش پاش می آد .
درو واکردم و رفتم تو اتاق . حسابی سردم شده بود . کاپشنم رو در آوردم و بخاری رو روشن کردم و یه گوشه نشستم . کاوه دست به سینه دم در واستاده بود .
کاوه – قربان اجازه دخول می فرمایید ؟ 
-اگه مسخره بازی در نیاری ، بله .
کاوه – همین قربان ! جان نثاران از ترس نزدیک به هلاک هستیم . عفو فرمایید .
دیگه حسابی کلافه شده بودم سرش داد زدم .
-لازم نکرده حرف بزنی برگرد برو خونه تون .
کاوه – بهزاد هیچ میدونی طنین صدات شبیه تیرانوروروس؟ اون دایناسوره ها ؟ دیگه جوابش رو ندادم .
کاوه – پسر باز یه دقیقه تنهات گذاشتم همه چیز رو به هم ریختی ؟
-اطلاعات رو برات فکس کردن یا تلفنی بهت گفتن ؟
کاوه – هچکدوم تو اخبار ساعت 2 پخش شد ! خبرهای شما روی آنتن ماهواره س.
-کی به تو گفت ؟
کاوه در حالیکه کنارم می نشست گفت : 
-طبق معمول ژاله. این چه کاری بود کردی؟
-خب دیگه ، ولش کن حرفش رو هم نزن .
کاوه – تو اصلاً میدونی چی شده ؟ 
-فرنوش خودش بهم گفت چی شده .
کاوه – د اون طوری نبوده ! خبر نداری شازده بهرام خان چی ها گفته .
در حالیکه سخت کنجکاو شده بودم ، پرسیدم .
-بهرام چی گفته ؟
کاوه ولش کن ، حرفش رو هم نزن پدر سگ رو !!
-خودت رو لوس نکن ، عصبانیم ها !
کاوه –منکه فرنوش نیستم سرم داد بزنی و هیچی بهت نگم . حرف بزنی میدوم میرم بابام رو برات میارم . بعد در حالیکه مثل دخترها خودش رو لوس میکرد و انگشتش رو به طرفم تکون میداد و تهدیدم می کرد . آروم با عشوه گفت : 
-اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره میده بی حیا پسر چشم دریده !
خندم گرفت .
کاوه – چه عجب عنق آقا از هم وا شد !
-حالا میگی این پسره چی گفته یا نه ؟ 
کاوه –عقدم کن تا بهت بگم !
-اگه تو تموم دنیا فقط یه دختر مونده باشه و اونم تو باشی ، امکان نداره طرفت بیام .
کاوه – گم شو ، ایکبیری . اگه تو دنیا فقط یه مرد مونده باشه اونم تو مفنگی باشی . نمیزارم از زیر چادر گوشه ابرومو ببینی ! مرتیکه هرزه بی سروپا! اینار و با صدای زنونه می گفت .همونطوری نگاش کردم . از پس زبونش که بر نمی اومدم ! 
کاوه – آل ببره اون جیگرت تو که اینجوری نیگام نکنی . تنم مور مور شد بی حیا !
هر دو زدیم زیر خنده که گفتم : 
حرفات تموم شد ؟ حالا میگی اون پسره چی گفته ؟
کاوه – نه تموم نشده . یه دونه دیگه مونده .
-بگو خلاصم کن .
کاوه – خاک تو سرت کنن که اونقدر سرد مزاجی این عشوه ها رو واسه هر کی می اومدم تا حالا عقدم کرده بود .
میخندیدم و نگاهش می کردم . حریف زبون این هیچکس نمی شد .
-کاوه جون من بگو چی شده ؟ 
کاوه – آهان ! الان آدم شدی . جونم برات بگه که چی ؟ آهان امروز صبح کله سحر ، ماه پیشونی خانم خودش رو هفت قلم آرایش میکنه که کجا بره ؟ بیاد دیدن تو گدای آس و پاس.
تا اتولش رو از گاراژ میکشه بیرون و کوچه اول رو رد میکنه ، سر گذر کوچه دوم چی می بینه ؟ آقا بهرام خبیث رو !
آقایی که من باشم و خانم خوشگلی که شما باشین ، فرنوش خانم سرعت ماشین رو زیاد می کنه تا ایز گم کنه . اما هر کاری میکنه ، بهرام پدر سوخته دست از تعقیب ور نمی داره گویا یواشکی دنبال فرنوش میرفته که خونه تو رو پیدا کنه .
حالا این موقع تو آدم مفلوک تو چه فکری هستی ؟ که چی ؟
که وقتی اومد اینو بهش میگم ! وقتی فرنوش اومد اونو بهش میگم ! وقتی فرنوش اومد اون جوری ناز می کنم . وقتی فرنوش اومد این جوری ناز می کنم !
وقتی فرنوش اومد یه ابرو می دم بالا یکی رو میدم پایین میشم گری گوری پک !
-خفه م کردی کاوه ! میشه مثل آدم تعریف کنی ؟
کاوه – من اینطوری بلدم بگم برو از خود بهرام بپرس به این خوبی دارم تعریف میکنم دیگه !
-یعنی اصل مطلب رو بگو . حاشیه نرو .
کاوه –من باید اخبار رو با تفسیرش بگم . خشک و خالی نمی تونم بگم!
-باشه ، به درک بگو .
کاوه – بقیه اش یادم رفته ! باید بگی غلط کردم تا بگم .
یه لنگه کفش رو ول کردم طرفش که خورد تو سرش و گفت :
-آخ !الهی دستات بشکنه چیزی که بدم می آد از مردی که دست بزن داشته باشه !
کاوه – دیونه ام کردی یه بلایی ملایی سرت میارم ها !
کاوه – نگو ترو بخدا خجالت میکشم . تو که اینقدر بی حیا نبودی 
-کاوه تو رو به خدا بگو چی شده .
کاوه – باشه داشتم می گفتم . فرنوش که می بینه بهرام داره با ماشین دنبالش می آد ، برمیگرده خونه و دم در پیاده می شه . بهرام می رسه و پیاده می شه و می آد جلو می پرسه که کجا می رفته . اونم میگه به تو ربطی نداره . بهرام هم میگه اگه آدرس این مرتیکه نره خر بی شعور احمق رو پیدا کنم می کشمش !
-منظورش من بودم ؟ 
کاوه –والله اینهایی رو که گفته همه مشخصات توئه ! ما با این نشونی ها جز تو دیگه کسی رو تو آشناهای خودمون نداریم .
ولی بهزاد چه خوب با یه نظر تمام خصوصیات تو رو فهمیده .
-حیف که حوصله ندارم وگرنه خدمتت می رسیدم آقا گاوه . زود بقیه اش رو بگو ببینم .
کاوه – هیچی دیگه ! میگه اگه این مرتیکه نره خر احمق بیشعور رو پیدا کنم می کشم !
-اینو که گفتی .
کاوه – آخه بهرام رو این جمله خیلی تأکید کرده ! تازه این چیزهایی بوده که فرنوش تونسته تعریف کنه . ببین چه چیزهای دیگه م بوده که فرنوش نگفته .
-خفه ! ببینم بهرام گفته منو میکشه ؟
کاوه –نخیر پس گفته منو میکشه ؟ سرکار می خواهین با فرنوش خانم عروسی کنین پس حتما منظورش تو بودی دیگه !
-اونوقت فرنوش چی گفته ؟
کاوه – ناراحت نباش . فرنوش خوب جوابش رو داده . دختر با عقل و منطقیه !
-چی گفته فرنوش؟ 
کاوه- گفته بهرام جون دستت رو به خون این آدم آلوده نکن !حیف تو نیست که با این پسره سگ اخلاق دهن به دهن میشی ؟ چند وقت دیگه شهرداری می گیره و میبردش و سر به نیستش میکنه .
آخه قراره شهرداری سگ های تو خیابون رو سم بده بکشه .
-جدا که خیلی لوس و بی تربیت و وقت نشناسی کاوه ! بذار وقتش خدمت تو هم می رسم . 
کاوه – چرا خدمت من برسی ؟ برو خدمت اون رقیب ننه مردت برس که تهدیدت کرده .
-خدمت اونم می رسم . حالا بقیه شو بگو .
کاوه –هیچی دیگه . فرنوشم که می فهمه بهرام دنبال آدرس خونه توئه میره تو خونه . نیم ساعت بعد در وا میشه و بهرام و مادرش یعنی خاله فرنوش وارد خونشون میشن و جنگ مغلوبه میشه .
بهرام و خالش گاز انبری حمله می کنن و فرنوش و باباش ، می بندن شون به خمپاره . که این وسط خاله فرنوش نامردی نمیکنه و یه شیمیایی میزنه !
-کاوه تو رو خدا درست حرف بزن .
کاوه- گویا از همونجا خاله فرنوش زنگ میزنه به خواهرش یعنی مادر فرنوش که چه نشستی خواهر ! شوهرت یعنی بابای فرنوش دخترت رو داره میده به یه جوان چیز لخت لات هیچی ندار بی همه چیز که منظورشون تو باشی !

-خجالت بکش کاوه !

کاوه – من چرا خجالت بکشم ؟ خاله فرنوش باید خجالت بکشه که این حرفها رو زده !-ژاله همین حرفها رو به تو گفت ؟ یعنی جمله به جمله اینطوری گفت ؟
کاوه – البته اینطوری که نه ! اون خلاصه گفت . من برات قشنگ صحنه رو بازسازی کردم که تو توی جریان باشی.
خندم گرفت .
کاوه- بخند آقا ! اگه بقیه شو بشنوی گریت می گیره !
مادر فرنوش تلفنی دستور داده که دست از پا خطا نکنین تا من برسم ایران . گفته اون پسره لات هم دیگه حق نداره پا توی خونه من بزاره تا من بیام . تو رو گفته آقا بهزاد !
-جدی مادر فرنوش این حرف رو زده ؟ 
کاوه – آره ، البته مودبانه گفته ولی منظورش همین بوده .
بهشون نمی آد یه همچین تیپ آدمهایی باشن . تو نفهمیدی مادر فرنوش چه جور آدمیه ؟
کاوه – چرا از ژاله پرسیدم .
گویا یه زنی یه دومتر و نیم قدشه . میگن من و تو به یه چکش بندیم . صبح صبحونه یه بره خوراکشه . ظهر یه گوسفند! شب رژیم داره ، ده تا مرغ زنده رو با پر می خوره .
میگن دو تا پای من و تو رو هم میشه اندازه یه بازوی اون .
نفس که میکشه از سوراخ دماغش دود می آد بیرون میگن موقع خواب وقتی خرناس می کشه خونه می لرزه .
میگن وقتی می خواد سوار هواپیما بشه بره خارج ، با این هواپیماهای معمولی نمیتونه بره یعنی هواپیماهای مسافربری وقتی این توشون نشسته جون ندارن از زمین بلند بشن واسه همین با هواپیمای 330 ارتشی مسافرت می کنه .
حالا برو حساب کار خودت رو بکن .
ژاله می گفت بابای فرنوش جلوی مامانش مثل موشه . تا صدای خرناس مامانش می آد باباش سوراخ موش میخره یه میلیون تومن .
-گمشو ! پاشو بریم در خونه فرنوش اینا ببینم چه خبره .
این چرت و پرتها چیه پشت سر مردم میگی ؟
کاوه – آره پاشو چادرت رو سر کن یه تک پا بریم اونجا .
ژاله می گفت خاله فرنوش یه دشنه دستش گرفته واستاده در خونه فرنوش اینا بدبخت سایه تو رو با تیر میزنه این خاله ش !
-من از هیچی نمی ترسم .
کاوه – چه شجاع شده ! اگه تو نمی ترسی ، من می ترسم . برادر تا حالا هر جا رفتی باهات بودم . این یکی رو دیگه من نیستم .
میگن این خاله ش همسایه دیوار به دیوار اصغر قاتل بوده ! من نمی آم .
چقدر بهت گفتم بهزاد جون این فرنوش لقمه تو نیست !
هی لجبازی کردی ، بیا اینم آخر و عاقبتش ! صد نفر برامون خط و نشون کشیدن .
-خدا ذلیلت کنه کاوه که هر چی می کشم از دست تو می کشم .
اون موبایل صاحاب مرده ت رو در بیار یه تلفن به ژاله بزن شماره فرنوش رو ازش بگیر .
کاوه موبایلش رو در آورد و از ژاله شماره فرنوش رو گرفت و گفت : 
-بیا بهش زنگ بزن .
-راستش روم نمیشه .
کاوه – فقط پر روگی هات رو واسه من داری ؟ 
-خب راستی !وسط این حرفها ، چیا به من گفتی ؟
کاوه – می خوای چیکار کنی ؟ 
-می خوام بزنم تو سرت صدای سگ بدی .
کاوه – بدبخت تو تمام زندگیت یه متحد داری که اونم منم . اگه کوچکترین بی احترامی بهم بکنی، تنهات میذارم و میرم . اونوقت تو میمونی و این قوم خون آشام .
-خدا مرگت بده کاوه .
داشتم مثل آدم واسه خودم زندگی میکردم . تو خفه شده ورداشتی منو به زور بردی در خونه فرنوش که اون جریان پیش اومد .
کاوه – اونم زندگی بود که تو می کردی ؟ 
زندگی سگ های تو خیابون شرف داشت به اون زندگی تو !
بده انداختمت تو یه خونواده پولدار؟
-اونا که برام خط و نشون کشیدن .
کاوه – همیشه اول اینجور کارا سخته یه خرده که بگذره درست میشه . کار تو سرازیری می افته اونوقت آخرش برات خیره .
یا می افتی تو زندان . یا می افتی گوشه بیمارستان یا یه راست میری بهشت زهرا . غصه نخور هرکدم از این جاها که بری از اینجا که هستی بهتره .
-اگه تو لال شده یه دقیقه شوخی نکنی و جدی باشی یه خاکی تو سرمون میکنیم .
کاوه – من خودم فکرشو کردم . اگه این کاری رو که من بهت میگم بکنی قول میدم همه چیز درست بشه .
-چیکار کنم ؟ 
کاوه – باید بری دست بهرام رو ماچ کنی و بگی غلط کردم تا دیگه کاری به کارت نداشته باشه .
-گم شو . راستش دیگه نمی خوام کاری به کار فرنوش داشته باشم .
کاوه – این رو که تا حالا صدبار گفتی اما تا چشمت به فرنوش می افته و صدات میزنه بهزاد جون ! ، همه چیز یادت میره و آب از لب و لوچه ات راه می افته .
-مرده شور اون همفکری تو ببرن .
کاوه –مگه دروغ میگم ؟ 
-حالا ببین . اگه دیگه باهاش کاری داشتم . بذار شوهرش بدن به همون بهرام پسرخاله اش .
کاوه – آفرین حالا شدی یه آدم حسابی و منطقی .
-تو دیگه لال شو .
کاوه – چشم ، منم دیگه لال میشم .
در همین وقت موبایل کاوه زنگ زد و کاوه جواب داد و بعد رو به من کرد و گفت : 
-ا ب ب ب ب ل !
-کیه ؟ 
کاوه –ا ب ب ب !
-لالی ؟ 
کاوه –ب ب یعنی آره ، خودت گفتی لال شو .
-میزنم تو سرت ها .
کاوه – ا ب ب ب یعنی غلط میکنی .
-کیه پای تلفن ؟
کاوه – اگه لال نبودم میگفتم فرنوش با تو کار داره .
-عجب دیوونه ای هستی تو . بده من اون وامونده رو .
بزور موبایل رو از دستش گرفتم .
-الو ،فرنوش 
فرنوش – سلام بهزاد خوبی ؟ 
-چرا جریان رو درست برم تعریف نکردی ؟ 
فرنوش – میترسیدم بهزاد .
شروع به گریه کرد .
-حالا چرا گریه می کنی ؟ چیزی نشده که . منم اینقدر بی دست و پا نیستم که نتونم پس یه آدم مثل بهرام بر بیام . تو بهتر بود اینا رو خودت بهم می گفتی حالا دیگه گریه نکن .
فرنوش در حالیکه هق هق می کرد گفت : 
-آخه اون دور و برش خیلی دوستای لات و عوضی داره . می ترسم خونه ت رو پیدا کنه و بیاد اذیتت کنه پسر خیلی شری یه .
-اجازه بده که این مسایل رو خودم حل کنم حالا اگه میتونی بلند شو بیا اینجا . میخوام باهات جدی صحبت کنم . من باید تکلیف خودم رو بدونم . 
فرنوش – تو بیا اینجا . پدرم هم می خواد باهات حرف بزنه .
-با من ؟ 
فرنوش-آره ، پاشو بیا اینجا .
مدتی فکر کرد و بعد گفتم :
-باشه تا یه ربع دیگه می آم . فعلاً خداحافظ !
فرنوش- زود بیا ، منتظرتم ، خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم و به کاوه که مات به من نگاه می کرد گفتم : 
-بلند شو بریم .
کاوه – یه دقیقه پیش داشتی چی می گفتی ؟ 
-اون موقع ناراحت بودم پاشو بریم .
کاوه – من بیام دیگه چیکار ؟ 
-راست میگی ، تو فتنه ای . هرجا بری شر بپا میکنی لازم نکرده بیای .
کاوه- حالا دیگه من شدم فتنه ؟ 
-تو همین جا هستی؟
کاوه – نه میرسونمت در خونشون و خودم میرم تو خیابونها ببینم میتونم از چهار تا دختر در مورد مشکل تو نظر خواهی کنم !
فرنوش – اگه نمی خواستم و دوستت نداشتم دنبالت نمی اومدم.
-اگه با من ازدواج کنی این زندگی که حالا داری من نمی تونم برات فراهم کنم ها !
فرنوش- برام مهم نیست .
-باید با من بیای تو یه آپارتمان کوچیک و اجاره ای ها !
فرنوش- میدونم .
-فرنوش شاید من نتونم حتی یه کدوم از این چیزهایی رو که الان داری بهت بدم و برات تهیه کنم ها !
فرنوش- من چشم و دلم سیرم . اصلا اهمیت نداره .
-من حتی یه ماشین هم ندارم که با هم بیرون بریم باید هرجا می خواهیم بریم پیاده بریم ها !
فرنوش – راضیم .
-من فقط یه قولی بهت میدم اونم اینکه همیشه دوستت داشته باشم مطمئن باشکه برای خوشبختی تو تمام سعی و تلاشم رو میکنم .
فرنوش- من هم بهت قول میدم که همیشه دوستت داشته باشم و جز تو هیچکسی رو نخوام .
بهش خندیدم . اونهم خندید .
-فرنوش باورم نمیشه که تو حاضر باشی با من ازدواج کنی .
فرنوش- باور کن بهزاد . من اگر همسر تو بشم خوشبخت میشم . تو یه مردی ، مردی که احساس می کنم میتونم تو زندگی بهش تکیه کنم .
-امیدوارم همینطور باشه که میگی .
فرنوش – بیا بهزاد .
با هم کنار پیانو ، در انتهای سالن رفتیم . پشت یه پیانوی خیلی قشنگ نشست و گفت : 
- از همون دفعه اول که توی دانشگاه دیدمت ازت خوشم اومد .
با اون حمایتی که توی تصادف از من کردی دیگه نتونستم دل ازت بکنم . اون نقاشی رو که بهت نشون دادم کار یه شب نبوده . مدتها طول کشیده تا تموم بشه .
هر قلمی که میزدم عشقت تو دلم بیشتر می شد و محبتت محکمتر می شد .
دوستت دارم بهزاد . خواهش می کنم هیچوقت عوض نشو . من تو رو با همین اخلاق و غرور و عزت نفس دوست دارم.
این آهنگ رو خودم ساختم . برای تو ساختم . شاید قشنگ نباشه ، اما هر چی که هست برای توست با تمام احساس عشقم .
شروع کرد . پنجه های قشنگ و ظریفش روی کلیدهای پیانو بقدری نرم و موزون حرکت میکرد که بی اختیار محو تماشای اونها شده بودم .
چشمهاشو بسته بود و آهنگ خیلی قشنگی رو میزد . نمی تونستم اینهمه خوشبختی رو برای خودم باور کنم . فرنوش این دختر زیبا و مهربون برای من آهنگی ساخته بود و خودش اجرا میکرد !
تصورش هم برام مشکل بود اما واقعیت داشت .
وقتی آهنگ تموم شد ، قطره اشکی گوشه چشمش می درخشید .
-فرنوش ، نمی دونم چی باید بگم . تو خیلی بیشتر از اونی هستی که انتظار داشتم . میترسم نتونم خوشبختت کنم .
فرنوش- تو فقط با من باش ، من خوشبخت می شم .
فقط با تمام محبتهای دنیا نگاهش کردم .
نیم ساعت بعد از خونه فرنوش اینا بیرون اومدم و بطرف خونه کاوه رفتم .
اونقدر شادی تو دلم بود که می تونستم باهاش هزار نفر رو شاد کنم .
میخواستم برم با کاور حرف بزنم . دلم می خواست اونم توی شادیم شریک باشه .
زنگ زدم ، خود کاوه در رو وا کرد و رفتم تو کاوه رو دیدم با موهای ژولیده و حالی عصبی.
-چی شده ؟ خونتون زلزله اومده؟!
کاوه – بیا تو . آره ، فوتش هم صد ریشتره . خوب شد اومدی ، بیا کمک .
-طوری شده ؟
کاوه – مامان و بابا رفتن ختم یکی از اقوام . با خاله ام و ژاله رفتن . این پسر خاله مو گذاشتن پیش من . بجان تو دیوونه م کرده . کم مونده یا اونو بکشم یا خودم رو .
-خبه بابا . چه خبرته ؟ حتما بلد نیستی با بچه ها درست رفتار کنی . چند سالشه ؟
کاوه – چه میدونم خبر مرگش ! هفت هشت سالشه . دلم می خواد بشینم زار زار گریه کنم .
-برو کنار ببینم . خجالت بکش . کجاست ؟ اسمش چیه ؟ 
کاوه – زلزله ، هوار ! خمپاره ! از بس اذیتم کرده اسمش یادم رفته .
با هم رفتیم توی سالن . تمام اسباب اثاثیه ها بهم ریخته بود . کنار سالن یه پسربچه ، صندلی رو گذاشته بود زیر پاش و ازش رفته بود بالا سراغ یه قناری که توی قفس بود .
کاوه - !!!! بیا پایین بچه ! به اون زبون بسته چیکار داری ؟ داغت به دلم بمونه ایشالله !
-اسمش چیه ؟ 
کاوه – سیامک ذلیل شده .
-بیا پایین سیامک جون بیا پایین عمو ! گناه داره اون حیوون .
سیامک – عمو می خوام ببینم قناری راست راستی یه یا تو شکمش باطری داره که هی می خونه !
کاوه رفت دستش رو گرفت آوردش پایین .
کاوه – نگاه کن ! خونه مثل میدون جنگ شده . انگار مغول بهمون حمله کرده .
-بیا اینجا ببینمت ، به به ، چه پسر خوبی بیا بشین اینجا عمو جون ببینم .
تا روی یکی از مبل ها نشستم فریادم هوا رفت .
سیامک – آخ سوخت . آخ سوخت . آخ سوخت.
کاوه – ای جونور بد ذات ! سوزن گذاشتی روی مبل ؟
در حالیکه پونز رو از خودم جدا می کردم گفتم : 
-عیبی نداره ، بچه اس دیگه .
کاوه – چی بچه اس ؟ روی تمام مبل ها پونز گذاشته . دوبار تا حالا پونز به من فرو رفته . اونجام مثل آبکش سوراخ شده !
-خوب آقا پسر ، بگو ببینم کلاس چندمی ؟ 
سیامک شستش رو بطرفم گرفت .
کاوه – ای پسر بی تربیت ! بنداز پایین اون شست وامونده ت رو !
سیامک – عمو کلاس اولم .
-دیدی کاوه بچه منظور بدی نداشت . تو کج خیالی .
کاوه – من این ننه مرده رو می شناسم . منظورش همون بود که بهت نشون داد . 
سیامک همونطور شستش رو بطرفم نگه داشته بود .
- خب ، فهمیدم سیامک جون دستت رو دیگه بنداز پایین . زشته این انگشت معنی بدی داره . نباید اینطوری بطرف کسی بگیریش !
سیامک – عمو این چیه ؟ 
-کمربند عمو جون .
سیامک- بستین به کمرتون که شلوارتون پایین نیاد ؟
نگاهی به کاوه کردم که خندش گرفته بود .
-هم بستم که قشنگ باشه ، هم اینکه تو گفتی .
سیامک- عمو بابای من ده تا کمربند داره .
-پدرت ده تا کمربند رو می خواد چیکار ؟ 
سیامک – اون نمی خواد که ! من هی می برم کمربندهاشو قایم می کنم اونم میره باز میخره .
-چرا تو کمربندهای پدرت رو قایم می کنی ؟
سیامک – که با کمربند منو نزنه .
-مگه پدرت با کمربند تو رو میزنه ؟!
کاوه – والله حق داره ! من بودم با شمشیر این وروجک رو میزدم .
سیامک – کاوه جون مگه شمشیر داری ؟ بیار تو رو خدا با هم زورو بازی کنیم .
کاوه – ننه قربون چشم بادومیت ، ننه من بادم می خوام !
-سیامک جون تو حتما کار بدی میکنی که پدرت تنبیه ت میکنه .
سیامک – عمو یه دقیقه بیا .
-کجا بیام عمو ؟
سیامک – شما بیا بعدا بهت میگم .
بلند شدم و دنبالش رفتم . طرف دیگه سالن ، جایی که همش سرامیک بود واستاد و گفت :
-عمو شما اینجا بشین ، ببین من چه خوب رو کاشی ها لیز می خورم .
-باشه عمو ، اما مواظب باش یه دفعه زمین نخوری خدانکرده جایی ت بشکنه .
سیامک – نه مواظبم عمو .
روی یه صندلی نشستم و به کاوه آروم گفتم : 
-باید با بچه بازی کرد تا انرژیش آزاد بشه .
کاوه – آدم یه ساعت با این بچه یه جا تنها بمونه از هفت دولت آزاد میشه ! انرژی که نیست . انرژی اتمی داره ورپریده .
سیامک – عمو ببین .
آروم یه گوشه از سالن لیز خورد .
سیامک – عمو بیا شمام لیز بخور با هم بازی کنیم .
تا بلند شدم که باهاش بازی کنم دیدم پشت شلوارم آدامس چسبیده .
سیامک – چسبید چسبید ! چسبید چسبید ! توی این هوا فقط آدامس می چسبه .
کاوه – جوون مرگ بشی بچه ! ببینم بهزاد !
در حالیکه سعی می کردم آدامس رو از شلوارم پاک کنم گفتم : 
-ولش کن کاوه ، چیزی نیست ، پاک میشه .
بعد رو به سیامک کردم و گفتم : 
-عمو جون ، به شما نمیاد که این شیطونی ها رو بکنی . شا پسر خوب و باتربیتی هستی .
سرش رو انداخت پایین . احساس کردم که از کاری که کرده پشیمونه دوباره گفتم : 
-حتماً اتفاقی این آدامس روی صندلی افتاده مگه نه عمو جون ؟
سیامک – نه عمو . اون رو گذاشته بودم برای پسرخاله کاوه . نمی خواستم به شلوار شما بچسبه .
-معلوم میشه من رو دوست داری آره ؟ 
سیامک – بله عمو جون . ببخشید .
آفرین پسر خوب . 
سیامک – بذار عمو جون براتون پاکش کنم ، من بلدم .
- نه عمو جون ، خودم بعدا پاکش می کنم . همون که تو متوجه کار بد و اشتباهت شدی کافیه .
سیامک – عمو یه کار بد دیگه م کردم ! بیا بهت نشون بدم .
نگاهی به کاوه کردم که یعنی خجالت بکش . دستم رو گرفت و به طرف دیگه سالن برد .
-نکنه ناقلا یه چیز دیگه روی مبل یا صندلی گذاشتی و می خوای من رو روی اون بنشونی ؟!
سیامک – نه بخدا عمو دیگه هیچی روی مبل نذاشتم .
-پس چه کار بد دیگه ای کردی ؟ 
سیامک – شما بیا ، بهت نشون میدم .
قدم چهارم پنجم رو برنداشته بودم که یه دفعه دیدم روی هوا دارم پرواز می کنم . با کمر و پشت اومدم روی زمین . نفسم بند اومد . چشام سیاهی رفت .
سیامک – عمو پرید عمو پرید ! عمو پرید . عمو پرید!
کاوه دنبالش کرد که بگیره و بزندش . نای حرف زدن نداشتم چه برسه که جلوش رو بگیرم . راستش دلم می خواست خودم حالش رو جا بیارم .
وسط راه سیامک رو ول کرد و بطرف من اومد .
کاوه – چی شد بهزاد ؟ سالمی ؟ 
با هر بدبختی بود از جام بلند شدم سیامک اون طرف سالن واستاده بود و می خندید .
سیامک – اینو از تو فیلم تنها در خانه یاد گرفته بودم عمو!
کاوه دست کشید روی سرامیک های کف سالن و بعد گفت : 
-بال بال بزنی بچه ! انگار وازلینی چیزی مالیده اینجاها . دیدم قبل از اومدن تو کمی ساکت شده و سرش این طرفا گرمه نگو پدر سگ داشته وازلین ها رو میمالیده اینجا ها .
در حالیکه پشتم درد گرفته بود گفتم : 
-پدر و مادرش کی میان کاوه ؟ 
کاوه – چه میدونم ، باید دیگه پیداشون بشه . ببین چه چشمای شیطونی داره پدر سگ !
سیامک – پسرخاله کاوه به من میگی پدر سگ ؟ بابا اینا بیان بهشون میگم .
کاوه – نه عزیزم ، به خودم میگم . من غلط بکنم به شما کمتر از گل بگم . اما بر پدر و مادرش لعنت اگه یه دفعه دیگه یه دقیقه تو رو نگه داره !
سیامک – پسر خاله کاوه ، امروز بهم خیلی خوش گذشته از کارتون و شهر بازی هم برام بهتر بوده !
من و کاوه نگاهی بهم کردیم و هر دو خندیدم .
کاوه – اصلا یادم رفت ازت بپرسم خونه ستایش اینا چه خبرها بود ؟
-اصلا خودم یادم رفت برای چی اومدم اینجا !
کاوه – بچه نیست که ، شهاب سنگه .مثل آذرخش می مونه . هر جا بیفته همه چیز رو نابود میکنه . چطوره یه دفعه پرتش کنیم خونه خاله فرنوش ؟ شاید بخوره بغل پای بهرام و مشکل تو حل بشه .
-گناه دارن بدبختها . این مجازات براشون دیگه خیلی زیاده .
کاوه – پاشو بریم تو حیاط برام تعریف کن ببینم چه خبرها شد خونه فرنوش اینا ؟
-ما بریم کی مواظب این بچه اس؟
کاوه – مگه تا حالا ما اینجا بودیم تونستیم جلوش رو بگیریم ؟
در همین موقع خدمتکار کاوه اینا اومد توی سالن و هراسان گفت : 
-کاوه خان ، آقا سیامک نمیدونم چی توی شیشه ماهی ها ریخته که رنگش گلی شده ! به گمانم دواگلی ریخته توش.
بطرف آکواریوم بزرگی که توی بالکن طبقه بالا بود رفتیم . تمام آب قرمز شده بود و ماهی ها همه مرده بودن .
کاوه – وای وای ! بیچاره شدم ! حناق 24 ساعته بگیری بچه که بدبختم کردی . بابام عاشق این ماهی ها بود . حالا وقتی بیاد میگه پسر تو عرضه نداشتی 2 ساعت یه بچه رو نگه داری ؟
-بابا ورش دار این خمسه رو ببریمش تو حیاط که کمتر خرابی به بار بیاره .
کاوه – دیگه چه فایده داره ؟ حالا که دیگه از اینجا جز ویرانه ای باقی نمونده . مادر بدبختم باید تمام جهیزیه شو دوباره بخره .
-عجب بچه شیطونی یه ها !
کاوه – حالا بازم شعار میدی که تو بلد نیستی با بچه ها چطور رفتار کنی ؟ 
-حالا بریم پایین مواظب باشیم یه گند دیگه بالا نیاره .
هر دو تند اومدیم پایین . سیامک رفته بود آروم روی یه مبل نشسته بود .
کاوه – بهزاد مواظب باش . این جونور هر وقت ساکت می شه یه کاری کرده !
نکنه یه تله انفجاری یا یه مین صد نفری جلوی پامون کار گذاشته باشه !
-سیامک خان چرا یه دفعه ساکت شدی ؟ 
سیامک- گرسنه م شده عمو .
کاوه – الان میگم برات کوفت کاری با سس زهر مار بیارن عزیزم . نوشابه هم که میخوری؟
میگم یه لیوان زهر هلاهل برات بیارن ! بریز تو اون شیکم شاید یه دقیقه یه جا آروم بتمرگی .
تا کاوه اینها رو گفت ، سیامک لب ورچید و شروع کرد با صدای بلند گریه کردن .
کاوه – یواش چه خبرته ؟ صداتو اهل محل هم شنیدن . این گریه س یا زوزه شغال ؟
-کاوه تو رو خدا یه چیزی بده بخوره . الان پرده گوشمون پاره میشه !
کاوه به ثریا خانم گفت یه چیزی براش بیاره که خود ثریا خانم با یه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد .
کاوه – بگیر بچه کوفتت کن بینم میزاری یه خرده ما نفس بکشیم ؟ بابا تو جنگ هام یه آتش بسی چیزی میدن که همه خستگی در کنن . حمله تو بیست و چهار ساعته اس ؟ 
در همین موقع زنگ زدن پدر و مادر کاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن .
تا کاوه از پشت پنجره اونها رو دید ، دولا شد و زمین رو سجده کرد و گفت : 
-خدایا شکرت . اگه نیم ساعت دیگه این اعضای سازمان حقوق بشر دیرتر میرسیدن باید تسلیم می شدیم و سنگر رو تحویل دشمن میدادیم ! تف به گور پدر هر چی بچه بی تربیته !
سیامک در حالیکه دهنش پر از غدا بود گفت : 
-پسرخاله کاوه ، مامانم میگه تف کردن زشته ! کار بچه های بی تربیته !
من و کاوه نگاهی به هم کردیم و زدیم زیر خنده . کاوه گفت : 
-بذار من این بچه رو تحویل بدم بریم تو خیابون کمی قدم بزنیم .
در همین موقع بقیه وارد شدن و سلام و احوال پرسی و این حرفها . بعد مادر سیامک گفت : 
-بچه ها سیامک که اذیتتون نکرد ؟ 
-اصلاً اختیار دارین اتفاقا بچه با نشاط و سرحالیه .
کاوه – ولی خاله ، همش ساکت یه گوشه می شینه و میره تو خودش . نکنه خدانکرده افسردگی روحی داشته باشه ؟
مادر کاوه – اوا! خدا مرگم بده ! این خونه چرا اینطوریه ؟ اینا رو کی ریخته بهم ؟
کاوه در حالیکه کاپشنش رو بر میداشت تا برمی بیرون گفت : 
-چیزی نیست مامان ! من و بهزاد و ثریا خانم و کبری خانم داشتیم با هم گرگم به هوا بازی می کردیم .
ثریا خانم از تو آشپزخونه زد زیر خنده .
دوتایی از خونه اومدیم بیرون و شروع کردیم به قدم زدن تو خیابون . 
کاوه – آخیش ! چقدر آزادی خوبه .
-این بچه رو لوس بارش آوردن . هر کاری کرده چیزی بهش نگفتن بی تربیت شده .
کاوه – تو رو خدا دیگه راجبش صحبت نکن یادش می افتم چهار ستون بدنم می لرزه .
-چه بلایی سر من آورد . هنوز کمرم درد می کنه .
کاوه – خوب تعریف کن ببینم رفتی خونه فرنوش اینها چی شد ؟ 
براش جریان رو تعریف کردم که گفت : 
-آفرین به فرنوش و آفرین به پدرش دیگه ول نکن برو جلو به امید خدا .
-همین خیال رو هم دارم . حالا که میدونم چقدر دوستم داره تا آخرین نفس پاش وامیستم .
کاوه – غذا که نخوردی ؟
-جز حرص از دست سیامک خان چیز دیگه ای نخوردم .
کاوه- شام مهمون من باید جشن بگیریم .
بعد پرید و منو ماچ کرد و گفت : 
-بهزاد بهت تبریک می گم . بخدا خیلی خوشحالم . انشالله که خوشبخت بشید . اما یادت نره ، عروسی که کردین ، موقع ماه عسل این سیامک رو هم همراهتون ببرید . سرتون گرم میشه و نمیزاره حوصلتون سر بره !
هر دو خندیدیم ، برف آروم آروم شروع شد .
کاوه – برگردیم خونه ، ماشین رو برداریم . میخوام ببرمت یه رستوران حسابی .
-نمیخواد بابا ، بریم همین جا ها یه چیزی بخوریم .
کاوه – بدبخت تو تا چند روز دیگه باید با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد کنی . این چند وقته گوشتی چیزی بخور جون بگیری با تخم مرغ خوردن که نمیشه پهلون شد .
جلوی مادر زنت که رسیدی باید نعره بکشی که دل شیر آب بشه . با این وضعی که تو داری میترسم تا دهنت رو باز کنی که بگی که گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صدای قد قد قدا قد قد قدا در بیاد .
-گم شو کاوه از بس این حرفها رو زدی احساس می کنم کم کم دارم پر در میارم و مرغ میشم .
دوتایی با خنده و شوخی به خونه کاوه رفتیم و کاوه ماشینش رو ورداشت و حرکت کردیم . ساعت حدود ده و نیم ، یازده بود . همونطور که تو یه خیابون حرکت می کردیم و حرف میزدیم ، یه مرتبه یه دختر کنار خیابون برامون دست بلند کرد .
-کاوه نگه دار سوارش کنیم . دیروقته تو این برف و بوران ماشین گیرش نمیاد ، ثواب داره .
کاوه ترمز کرد و اون دختر عقب سوار شد بدون اینکه یه کلمه حرف بزنه یا تشکر کنه .
کاوه – خانم ما مستقیم میریم ، هرجا مسیرتون نخورد بفرمایید نگه دارم پیاده شین .
بازم چیزی نگفت . از شیشه بغلش بیرون رو نگاه میکرد . به کاوه اشاره کردم که حرکت کنه ، کاوه هم حرکت کرد دو سه دقیقه بعد یه دفعه گفت :
-اگه دوتایی تون بخوایین ، 20 هزار تومان میشه ! 
کاوه درست متوجه نشده بود پرسید :
-ببخشید ، دوتایی مون چی بخواهیم 20 هزار تومن میشه ؟ 
دختر – خودتون میدونین چی میگم .
کاوه محکم زد رو ترمز بعد در حالیکه نفرت از چشماش می بارید گفت : 
- تا تو سرت نزدم پیاده شو!
دختر – پیاده شم ؟ باید هردوتون بیاین و 20 هزار تومن بدین وگر نه جیغ میکشم تا پلیس بیاد و پدرتون رو در بیاره .
کاوه – خوب جیغ بکش ببینم . از کی تا حالا ... رفتن تحت حمایت قانون ؟
-چی میگی کاوه ؟ 
کاوه – بزار جیغ بکشه ببینم .
اون دختر وقتی کاوه این حرف رو زد سرش رو انداخت پایین و خیلی آروم خواست که از ماشین پیاده بشه . اصلا باورم نمی شد . زیر لبی ، آروم گفت ببخشید .
داشت دنبال دستگیره در می گشت که کاوه گفت : 
-بشین نمی خواد پیاده شی .
-دیوونه شدی کاوه ؟
دختر – تو رو خدا ، اجازه بدین برم !
کاوه یه دکمه رو زد که درها قفل شد و حرکت کرد .
-واستا کاوه ، بهت میگم واستا .
دختر – تو رو به اون کسی که می پرستی ، نگه دار پیاده شم .
-کاوه نفهمیدی چی بهت گفتم ؟ نگه دار !
کاوه یه گوشه خیابون نگه داشت .
-قفل در رو باز کن پیاده شه ، زود باش .
کاوه نگاهی به من کرد و گفت : 
-بهزاد این دختر خانم اینکاره نیست . تا به من نگه که چرا این کارو کرده نمی زارم پیاده بشه .
بعد چراغ داخل ماشین رو روشن کرد . هر دو برگشتیم و نگاهش کردیم دختر قشنگی بود . صورت ظریف و زیبایی داشت . یه لحظه به ما نگاه کرد و بعد صورتش رو بین دستاش قایم کرد و زد زیر گریه . من و کاوه هاج و واج بهم نگاه کردیم .
کاوه – باید به من بگی دختر به این قشنگی که معلومه کارش این نیست ، چرا باید این وقت شب سوار ماشین دو تا جوون غریبه بشه ؟ 
دختر – بذارین برم تو رو خدا ، خواهش می کنم . با آبروی من بازی نکنین !
کاوه یه خنده عصبی کرد و گفت : 
ما با آبروی شما بازی نکنیم ؟ عجیبه ! دختر خانم شما متوجه هستین چه کار کردین ؟
دوباره اون دختر سعی کرد که در رو واکنه و با گریه میگفت بذارین پیاده شم تو رو خدا .
کاوه – بخدای لاشریک اگه نگی چرا اینکارو کردی ، همین الان می برمت دم یه پاسگاه ، تحویل مامورا میدمت.
رنگ از صورت دخترک پرید . برگشت کاوه رو نگاه کرد . این دفعه محکمتر دستگیره رو کشید که کاوه پاش رو گذاشت رو گاز و حرکت کرد .
دختر- تو رو خدا این کار رو نکن آبروم میره .
کاوه – باید بگی چرا سوار ماشین ما شدی .
دخترک با فریاد گفت : 
-به تو چه مربوطه . مگه تو مفتشی ؟ 
بعد رو کرد به من و گفت : 
-آقا شما رو بخدا به این دوستتون بگین بذاره من پیاده بشم .
به کاوه نگاه کردم و گفتم : 
-کاوه برو تو اون کوچه نگه دار .
کاوه پیچید توی یه کوچه خلوت و ایستاد . بعد من رو کردم به اون دختر و گفتم : 
-دختر خانم ، برای من هم عجیبه که دختری به قشنگی شما چرا تن به یه همچین کاری میده ؟ 
حیف نیست ! شما باید شوهر کنی ، بچه دار بشی ، خونه و زندگی شوهرت رو پر از شادی و محبت کنی ! اون وقت این موقع شب تو خیابونها ول میگردی . دلت برای پدر و مادرت نمیسوزه که با چه خون دلی شما رو بزرگ کردن و زحمت براتون کشیدن ؟ میخواهین سرشون رو زیر ننگ کنین تا از غصه دق کنن ؟
کاوه – دختر به این کار تو میگن خودفروشی ، می فهمی ؟
یه دفعه با یه حالت عصبی سرمون داد زد .
-خفه شین .
بعد در حالیکه گریه میکرد گفت : 
بذارین برم ، بخدا حال مادرم خوب نیست . تو رو خدا ولم کنین .
دوتایی بهم نگاه کردیم .
کاوه – مادرتون مریضه ؟
دختر – آره بخدا ، باید برم پیشش.
-خونتون کجاست ؟ آدرس بدید ما میرسونیمتون .
نگاهی به ما کرد و بعد گفت :
-خونمون طرف منیریه س .
کاوه – حالا شد یه حر ف حسابی .
بلافاصله حرکت کرد . چراغ داخل ماشین رو خاموش و گفت :
- این پول رو می خواستین برای دوا درمون مادرتون ؟
کاوه – پس بزار بهتون بگم . من اگه جای پدر مادرتون بودم ، راضی بودم بمیرم اما لب به قرص و دوایی که با این پول بدست اومده نزنم .
دخترک باز هم سکوت کرد . یه یه ربع، بیست دقیقه ای گذشت که من گفتم :
-دختر خانم ، شرف آدم ارزشش بیشتر از این حرفهاست . این کار شما مثل اینه که انسان روحش رو بفروشه .
کاوه – از من به شما نصیحت ، حتی اگه از گرسنگی و درد و مرض داشتی میمردی ، دیگه حتی فکر این کارها رو نکن .
که دخترک یه دفعه پرید به ما و گفت : 
-میشه شما دو تا پولدار کثافت خفه شین ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.