نوشته: م.مودب پور
-حالا که دیگه از آب و گل در اومده ، واسم شاخ و شونه می کشه و تو روم وا می سته !
خلاصه
دو ساعتی نشسته بود و از این چرت و پرت ها می گفت و ما می خندیدیم ،
خوشحال بودم که فریبا داره می خنده .خودم هم از داشتن چنین دوستی احساس
شادی می کردم .
تو همین موقع موبایلش زنگ زد و کاوه جواب داد . داشت می
خندید و هی می گفت آفرین ! آفرین ! بعد گفت : الان دیگه خونه اید ، آره ؟
آفرین ! آفرین!
یه پنج دقیقه ای حرف زد و بعد گفت فردا صبح برات آلبوم تمبرم رو میارم پسر خاله ! بعد خداحافظی کرد و به من گفت :
-پاشو دیگه خیالت راحت باشه !
-چی شده ؟ کی بود ؟ سیامک؟
کاوه – به جان تو بهزاد ، دوازده تا سوسک بهش داده بود هر کدوم اندازه پلنگ !
سه تا مارمولک داده بودم بهش ، هر کدوم اندازه یه تسماح !
طفل معصوم این سیامک ، همه رو یکی یکی ول داده رو مهمونه ! اونام جیغ و داد ! خلاص !
مهمونی بهم خورده ! خیالت راحت . فرنوش خانم منزل خودشون تشریف دارن !
-راست میگی کاوه ؟ جون من ؟
کاوه
– بجان تو . باور نمی کنی بیا ، زنگ بزن به فرنوش . همین الان مامور ما ،
دو صفر سیامک ! طی تماس تلفنی خبر انهدام خونه خاله فرنوش رو به من داد !
همه صحیح و سالم رفتن خونه شون ! خوشبختانه تلفات جانی نداشتیم ! حالا
خوشحال شدی ؟
پریدم و ماچش کردم و گفتم :
-آره ، اما اگه میدونستم ، نمی ذاشتم اینکارو بکنی .
کاوه – کور شده ، اگه سوسکها نبودن که خاله فرنوش همین امشب خواستگاری رو هم کرده بود !
-خب دروغ نگم ، ته دلم خوشحالم !
کاوه – کی بود می گفت رقیب رو باید با ناز و نوازش و جونم قربونت برم از میدون بدر کرد ؟
بهش خندیدم .
کاوه – ولی راه اصلی ، همونه که بهت گفتم . یه روز بیرون شهر ، سرش رو ببر ، بنداز جلوی سگها !
فریبا مات به ما نگاه می کرد .
فریبا – میشه به منم بگین چی شده که اینقدر خوشحالین ؟
کاوه – شما تشریف بیارین ، تو راه براتون میگم . مگه نمی خوایین برین هتل . دیروقته . فردا هم کلی خرید باید بکنیم .
دوتایی بلند شدن و کاوه گفت :
-فردا چیکار می کنی ؟
-شاید برم خونه آقای هدایت ، چطور مگه ؟
کاوه – میری اونجا هر روز چیکار میکنی ؟
-کمی حرف می زنیم ، برام ویلن میزنه ، گاهی هم از گذشته اش یه چیزایی برام تعریف می کنه .
کاوه – نکنه پیرمرد بیچاره رو کشتی و داری کم کم اسباب اثاثیه شو خالی می کنی ؟
-گم شو ! حالا فریبا خانم فکرمیکنه من یه قاتل دیو سیرتم !
وقتی داشتن میرفتن ، کاوه گفت :
-پسر فکر خودت باش . خطر بیخ گوشه ته ها ! این خاله فرنوش از اون هفت های روزگاره ها !
-عوضش دل فرنوش با منه !
کاوه – آره ، دل فرنوش با تو یه اما دل مامانش با بهرامه ! خداحافظ دل من !
خندیدم و باهاشون خداحافظی کردم .
یه
مقدار نون و پنیر گذاشتم جلوم و با چایی خوردم . خواستم کمی به اوضاع و
احوال فکر کنم ، اما اونقدر گیج و منگ بودم که دیدم اگه بخوابم بهتره .
رختخوابم رو انداختم و خوابیدم . اما چه خوابی !
صبح
مثل برج زهرمار از خواب بیدار شدم و بعد از صبحونه ، راهی خونه هدایت شدم .
این بار خودش دم در داشت به باغچه و درخت ها ور میرفت . من رو دید و خندید
و گفت :
-حلال زاده ای ! الان تو فکرت بودم .
-سلام ، خسته نباشید . اجازه بدین کمک تون کنم .
هدایت – دستت درد نکنه ، تموم شد بریم تو خونه .
(طلا اومد جلو و دستی سر و گوشش کشیدم و با هدایت رفتیم تو خونه . چایی حاضر بود . هدایت دو تا ریخت و کنارم نشست .)
-خب ، چه حال چه خبر ؟
-سلامتی . شما چطورید ؟
هدایت – هنوز زنده ! تا کی غروب ما برسه ، خدا میدونه .
-شما نباید اینقدر ناامید باشین . زندگی اونطور هم زشت نیست هرچند که برای خودم هم زیاد زیبا نیست .
هدایت – سرگذشت من باید برای تو یه درس باشه . من آخر خطم اما تو نه . باید مبارزه کنی جلو بری بیفتی بلند شی .
-یه سوال دارم جناب هدایت . الان که برمیگردین و به پشت سرتون به این همه خاطره نگاه می کنین چه احساسی دارین ؟
هدایت کمی فکر کرد و گفت :
-پوچی ! شاید باور نکنی تا زمانی که جوون بودم و درگیر مسائل ، هیچی نمی فهمیدم .
اما
حالا که همه چیز تموم شده ، می فهمم که بیخودی این همه دست و پا زدم .
زندگی ارزش هیچ غمی رو نداره . ما بدنیا نیومدیم که برای خودمون غم و غصه
درست کنیم و بشینیم تو سر خودمون بزنیم .
چایی مون رو خوردیم و بعد رو به هدایت کردم و گفتم :
-نمی خواهین بقیه داستان رو تعریف کنین ؟
هدایت – برات واقعا جالبه ؟
-خیلی
. وقتی می شنوم که چه مشکلاتی رو پشت سرگذاشتین ، آروم می شم . گاهی که
اصلاً باورم نمیشه که خود شما بازیگر این نقش ها بودین .
هدایت – نقش ؟
شاید هم درست میگی . زندگی چند پرده نمایشه ! بعضی از پرده ها خسته کننده س
، بعضی ها هم غم انگیز . فکر کنم این پرده ها توی نمایش همه آدم ها باشه .
فقط کسی بهش فکر نمی کنه .
سیگارش رو در آورد و روشن کرد . وقتی چند تا پک محکم به سیگار زد ، گفت :
-طرف
غروب بود که از خونه سرکیس اومدم بیرون و سر راه یه چیزی خوردم و رفتم تو
اون خیابون محل همیشگی . یه ساعتی گذشت . داشتم ویلن میزدم که یه دست سنگین
، از پشت اومد رو شونه ام . برگشتم ، دیدم شعبون خانه با نوچه هاش . حسابی
جا خوردم . آماده شدم که یه کتک جانانه بخورم که لبخند شعبون خان دلم رو
آروم کرد .
بهم گفت خسته نباشی . جواب ش رو دادم . پرسید اینجا شبی چند
کاسبی ؟ گفتم دو تومن ، بیست و پنج زار . پرسید کجا می خوابی ؟ بهش گفتم .
بهم اشاره کرد که دنبالش برم .
رفتیم طرف هتل و دوتایی از در پشتی هتل
وارد هتل شدیم . مدیر هتل منتظرمون بود . شعبون خان دستم رو گذاشت تو دست
مدیر و رفت . مونده بودم که چی ؟
مدیر نگاهی به من کرد و گفت : چیکار
کردی که شعبون خان ضامنت شده ؟ هیچی نگفتم که گفت از فردا ، یه دست لباس
حسابی تنت می کنی و تو همین جا مشغول می شی . یه ساعت از غروب رفته ، کارت
شروع میشه . شبی دوتومن هم بهت میدم . انعامش هم مال خودته .
پرسیدم یه
تومن انعام داره ؟ خندید و گفت پسرجون ، هر چی کله گنده س می آد اینجا . یه
تومن واسه اینا پول نیست . حالا برو ، فردا شب نو نوار بیا .
برگشتم پی کارم ، اما همش حواسم پی فردا شب و هتل بود .
فردا
صبح رفتم و یه دست لباس آبرومند خریدم و پیچیدم تو یه بقچه و رفتم خونه
سرکیس . تا هاسمیک در رو واکرد با ذوق جریان رو براش تعریف کردم . خیلی
خوشحال شد و گفت ناقلا! نکنه تومبونت دو تا بشه و منو فراموش کنی ؟
بهش خندیدم و گفتم خیالت راحت باشه . از اینجا می برمت انگار خدا برام خواسته .
هاسمیک
پرید و یه لیوان چایی برام آورد و دوتایی روی یه تخت نشستیم و دستم رو تو
دستاش گرفت . یه حال عجیبی شدم انگار آب جوش ریختن رو سرم !
بهم گفت
امروز و دیشب همه ش تو فکر این بوده که دوتایی با هم از اینجا بریم و یه
خونه کوچولو واسه خودمون جور کنیم و یه زندگی ساده و راحت رو با هم شروع
کنیم . می گفت من الان تو رو شوهر خودم می دونم و دیگه بی تو یه دقیقه هم
اینجا نمی مونم .
تو دلم قند آب می کردن وقتی هاسمیک این حرفها رو بهم
می زد . دلم می خواست که وضعم خوب بود و همین الان دستش رو می گرفتم و با
خودم می بردم .
ارش پرسیدم هاسمیک راست راستی منو دوست داری؟ یه تکونی
به موهاش داد که دلم ضعف رفت . بعد با یه خنده نمکی جوابم رو داد . اومدم
یه چیزی بهش بگم که سرکیس سرخر شد .
کم کم مشتری ها هم پاشون واشد . تک و توک اومدن . تا زیاد بشن ، یه چایی خوردم که به اشاره سرکیس ، شروع کردم به ساز زدن .
یه
کم که گذشت ، هاسمیک هم اومد وسط به رقصیدن . دلم می خواست کله سرکیس و
مشتری های نره غول ش رو بکنم ، اما چاره ای نبود باید تحمل می کردم .
درد سرت ندم اولین عشق ، برای هر جوونی فراموش نشدنی یه ! شاید اگه با همون هاسمیک عروسی می کردم اینقدر بیچارگی نمی کشیدم .
و به قول شاعر : عشق اول سرکش و خونین بود .
خلاصه
چه شبی گذشت . کارم تو هتل عالی بود . سه برابر حقوقم انعام می گرفتم . سر
هر میز که می رفتم یه پنج زاری کاسب بودم .یه عصر که خونه سرکیس ، وسط
برنامه ، داشتم خستگی در می کردم شعبون خان و نوچه هاش وارد شدن . پریدم
جلو و ازش تشکر کردم . خنده ای بهم کرد و رفت نشست . تنگ غروبی که خواستم
از اونجا بیام بیرون ، شعبون خان صدام کرد . وقتی رفتم پیشش نشستم بهم گفت
تو پسر خوبی هستی ، حیفه ضایع بشی . شنیدم این دختره هاسمیک دو رو ورت می
گرده . داره خامت می کنه . حواست باشه ، این به درد تو نمی خوره .
هیچی
نگفتم و راهم رو کشیدم و رفتم . اما تمام شب تو فکرش بودم . آخر شب که رفتم
کاروانسرا ، تو دلم از شعبون خان نفرت عجیبی حس می کردم .
رجب اومد پیشم و یه خرده که نشست پرسید چرا دمقی ؟ دلم می خواست برای یکی درد و دل کنم . چه کسی هم بهتر از رجب !
جریان
رو بهش گفتم . تا اسم هاسمیک رو شنید گفت هاسمیک ؟ می خوای اونو بگیری ؟
مگه دیوونه شدی ؟ پرسیدم مگه می شناسیش؟ گفت با پنج زار تو هم می تونی بهتر
بشناسیش !
پریدم و یقه ش رو گرفتم و زدمش زمین . بهش گفتم اگه یه بار
دیگه گه مفت بخوری ، خفه ت می کنم ! بیچاره نگاهی به من کرد و گفت ،
خاطرخواهی کورت کرده .
پاشو
، پاشو بریم تا بهت نشون بدم . چه حالی داشتم ، بماند ! نفهمیدم تا خونه
سرکیس چه جوری رفتم و تو راه رجب چه چیزهایی بهم گفت . رسیدیم و رجب در زد .
من یه کنار واستادم . در که واشد رفتیم تو . تاریک بود و سرکیس صورتم رو
ندید . یه راست رجب منو برد بالا سر هاسمیک تو اتاق .
چی دیدم ؟ انگار تموم دنیا رو کردن اندازه یه توپ و زدن تو سر من !
زانوهام
خم شد همونجا نشستم . هاسمیک که من رو اونجا دید ، نفس ش بند اومد .
نتونست یه کلمه حرف بزنه . فقط پتو رو کشید رو سرش و های های شروع کرد به
گریه کردن .
اینجای سرگذشت که رسیدیم ، هدایت یه چکه اشک رو که گوشه چشمش جمع شده بود ، پاک کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت :
-الان
که اینا رو برات تعریف کردم ، انگار همین دیروز بود که از دیدن اون صحنه ،
قلبم شکست ! باور نمی کنم که اینها برای خودم اتفاق افتاده و سالیان ساله
که ازش گذشته !
آه سردی کشید و گفت :
اون شب ، رجب دستم رو گرفت و
بلند کرد . نا نداشتم که رو پاهام واستم . اولین تو دهنی ای بود که تو عشق
می خوردم ! کسی رو که دوستش داشتم و می خواستم باهاش ازدواج کنم با یه نره
غول تو اون وضع! دو تایی راه افتادیم طرف خونه . یه خرده که از خونه سرکیس
دور شدیم ، یه گوشه نشستم و مثل یه زن بچه مرده ، زدم زیر گریه . دلم خیلی
سوخته بود .
وقتی رسیدیم به کاروانسرا ، یه راست رفتم و تو اتاق که
رسیدم مثل توپ خوردم زمین . یه دفعه تو خودم داغون شدم . دوباره گریه ای
کردم که نپرس !
یه ساعتی که گذشت تازه به فکر افتادم که چرا دوتایی شون رو نکشتم ؟ این یکی بیشتر آزارم می داد . دلم می خواست ازش انتقام بگیرم !
نشستم یه گوشه و مثل دیوونه ها به خودم و در و دیوار فحش دادم . گاهی می زدم تو سر خودم و گاهی یه مشت می زدم به دیوار!
با
خودم فکر می کردم که دنیا دیگه تموم شده ! باور نمی کردم که دیگه صبح بشه .
اما اون شب که صبح شد هیچی ، خیلی شبهای دیگه م بود که مثل همین شب بود و
بازم برام صبح شد ! آره ، می گفتم . فرداش اونجا نرفتم . موندم تو خونه و
غصه خوردم .
شب لباسهامو عوض کردم و رفتم هتل . شبی بود اون شب . از
سازم جز صدای ناله و گریه بیرون نمی اومد ! درد و رنجم بود که از زبون ساز
بیرون می اومد .
دو سه روز گذشت . با خودم کلنجار رفتم . بلاخره هم تصمیم گرفتم که برم سراغ هاسمیک و دستش رو بگیرم و از اونجا بیارمش بیرون .
میدونستم که اونم یه آدم بدبخته مثل خودم . اونم از بدبختی به این روز افتاده .
شب رفتم پیش رجب و بهش گفتم می خوام چیکار کنم . یه نگاهی بهم کرد و گفت ول کن . گفتم نه ، فکرهامو کردم . فردا میرم سراغش .
رجب کمی این پا اون پا کرد و بعد گفت ، راستش نمی خواستم بهت بگم ، اما حالا که می گی می خوای بری سراغ هاسمیک ، دیگه مجبورم بگم .
گفتم چی بگی ؟ گفت هاسمیک خودش رو چیز خور کرد و کشت !
زدم تو سر م! خشکم زد . پرسیدم ارواح خاک بابات راست میگی رجب ؟
گفت به اون نون و نمکی که با هم خوردیم اگه دروغ بگم می خوای خودت برو بپرس .
ولو شدم رو زمین ! ای دل غافل . چه غلطی کردم . پس اون دختر بیچاره راست می گفت که دوستم داره و خاطرم رو می خواد !
کاش قلم پام شکسته بود و نمی رفتم اونجا که اونو توی اون وضع ببینم . کاش لال می شدم و به رجب چیزی نمی گفتم .
پریدم
به رجب گفتم ، پسر خیر از جوونی ت نبینی که روزگارم رو سیاه کردی . آتیش
به عمرت بگیره که آتیش به زندگیم زدی . من چیکار داشتم که بدونم هاسمیک
چیکاره س؟
همونکه همدیگرو دوست داشتیم برام بس بود . حناق می گرفتی اگه زبونت رو نگه می داشتی ؟
بیچاره
رجب لام تا کام حرف نزد و سرش رو انداخت پایین . راه افتادم و رفتم تو
اتاقم . زدم زیر گریه . اما این گریه با اون یکی فرق داشت . اون یکی گریه
مرد زخم خرده بود و این گریه یه آدم عشق مرده بود .
این دومین کسی بود که بدون اینکه خودم بخوام ، باعث مرگش شده بودم .
چند
ماهی گذشت . دیگه عشق هاسمیک هم مثل خودش خاک شد . زندگی چه بخواهیم و چه
نخواهیم راه خودش رو می ره . کم کم دلخوریم از رجب هم تموم شد و با هم
دوباره اخت شدیم . یه روز ازش پرسیدم اون دختره که شب اول دیدمش ، کجاست ؟
پیداش نیست .
گفت یاسمین رو می گی ؟ گفتم آره یه ماه دو ماهی میشه که
افتاده یه گوشه و ... رو داده و منتظر قبضه ! گفتم یعنی چی ؟ گفت منتظره
یکی واسه ش دو متر چلوار کفنی بخره تا راهی شه ! پرسیدم حالا کجاست ؟ گفت
تو یکی از همین سولاخ سنبه ها !
بزور رجب رو وادار کردم منو ببره بالا
سر بیمار . دو تایی رفتیم تو یکی از اتاقهای ته کاروانسرا بغل طویله !
اونقدر تاریک بود که چشم چشم رو نمی دید .
چشمم که به تاریکی عادت کرد ،
گوشه اتاق روی یه مشت کاره و یونجه یه جونوری رو دیدم شبیه آدمیزاد که
دراز به دراز خوابیده ! یه آن فکر کردم که مرده . تو اتاق یه بوی گندی می
اومد که نگو . پرسیدم این چرا اینجوری شده ؟ انگار مرده ! رجب رفت جلو و با
نوک پا یه لگد بهش زد ! یه صدای ناله ضعیف ازش بلند شد .
برگشت بهم گفت : آدم هر چی بیچاره تر می شه سگ جون تر هم میشه ! هنوز وقت غسل و کفن ش نشده ! سه تا جون دیگه تو تنش هست .
اینو
گفت و خندید . نگاهی به دختر که عین یه حیوون اون گوشه افتاده بود کردم و
بعد به رجب گفتم ، پسر مگه تو آدم نیستی ؟ آدم با گربه تو خونه ش این کار
رو نمی کنه ! تو توی دلت رحم و مروت پیدا نمی شه ؟
رجب یه پوزخندی
تحویلم داد و گفت کسی که مثل ما دربدر و دزد و بی کس و کار شد ، تو دلش
هیچی پیدا نمی شه . مثل ما آدمها خیلی همت کنیم شلوار خودمون رو می چسبیم
از پامون نیفته ! گفتم اینو باید برسونیم به یه حکیم و دوا . کمک کن بلندش
کنیم .
گفت حکیم و دوا درمون پول می خواد . من که شیپیش تو جیبم طاق یا جفت بازی می کنه ! نشت مشت ما کو !
گفتم کمک کن بندازش رو کول من خودم می برمش.
گفت پسر دست بهش نزن . مرض واگیردار داره . نفله می شی ها !
خودم رفتم جلو و دستش رو گرفتم که بلندش کنم . دست که چی بگم . دو تا پاره استخون .
تا
دست بهش زدم مثل یه گربه صدا کرد . دلم آتیش گرفت . رجب گفت ولش کن .
تکونش بدی ، تموم می کنه خونش می افته گردنت ها ! این داره از هم وا می ره
ها ولش کن . گیرم دوا درمونش کردی و خوب شد . بازم یا باید بره گدایی یا
اگه برو رویی پیدا کنه آقا جواد وادارش می کنه بره .... کنه ! زندگی درست
حسابی که پیدا نمی کنه . اینجوری هم از بدبختی نجات پیدا می کنه هم اینکه
شاید خدا بخواد و بره بهشت . تازه جهنم هم که بره حداقل یه وعده غذای حسابی
گیرش می آد !
یه آن دو دل شدم ، با خودم گفتم نکنه برام شر بشه . اما
دلم نیومد یه انسان رو تو اون حال ول کنم که بمیره . بخدا توکل کردم و
انداختمش رو کولم و راه افتادم .
رجب که این رو دید ، داد زد که محکمه دکتر همین نزدیکی هاست .
جوابش رو ندادم که خودش دنبالم راه افتاد . نیم ساعت بعد رسیدیم به یه ساختمون تر و تمیز .
در زدیم و رفتیم تو . تا دکتر چشمش به دختره افتاد گفت چرا این رو آوردین اینجا ؟
گفتم
پس کجا باید ببریمش ؟ گفت ببرین ش قبرستون ! اینکه دیگه چیزی ازش نمونده
که من معالجه ش کنم ! از کجا آوردینش اینجا ؟ ناحیه جفت پنج کار می کرده ؟
هیچی نگفتم . دکتر یه ده دقیقه ای معاینه اش کرد و بعد رو به ما گفت . ورش دار . ورش دار ببرش .
پرسیدم دکتر مرد ؟ گفت صد رحمت به مرده قبرستون ، مرده رو قلقلک بدیم می خنده . این اصلا تکون نمی خوره که !
گفتم
چیکار کنم دکتر جون ؟ من امروز دیدمش . واسه رضای خدا انداختم رو کولم
آوردمش اینجا . گفت ، ببین پسر جون این هم خرج معالجش زیاده ، هم طولانیه
هم آخر کار ، امیدی بهش نیست . کی ته ؟
گفتم هیچکس م نیست . یه غریبه س . گفت پس ورش دار بذارش گوشه کوچه ! حداق سگ ها می خورنش سیر می شن .
نگاهی
بهش کردم و گفتم تو دکتری یا جلاد ؟ گفت امروزه روز ، تو هر کوچه و پس
کوچه ده تا از اینا افتادن ! چیکار می شه براشون کرد . گیرم من پول نگیرم ،
خرج مریضخونه چی ؟
دست کردم جیبم و یه مشت اسکناس در آوردم و بهش نشون دادم و گفتم شما معالجه ش کن . پولش از من ، شفاش از خدا .
گفت
این ده تا مرض جور واجور داره . معلوم نیست که خوب بشه یا نه ها ! بعدش
نیای دبه کنی که تو به من نگفتی . بهت گفته باشم . حالا اسمش چیه ؟
گفتم
یاسمین . نگاهی به من کرد و قاه قاه شروع کرد به خندیدن و بعد گفت ، چه
اسمی ، قربون خارهای تو خیابون ! چه رنگی هست ؟ اصلا معلوم نیست ، سیاه
پوسته ، سفیده زرده ؟ چطور به این روز افتاده ؟
رجب گفت ، یه آدم نامرد تا تونسته ازش کار کشیده و وقتی دیگه به دردش نخورده ، انداخته یه طرف .
دکتر
گفت باید برسونیمش مریض خونه . رفتم که بغلش کنم یه ناله کرد که دل سنگ آب
شد . دکتر که ناراحت شده بود زیر لب به حکومت و دولت بد و بیراه گفت و
لباسش رو عوض کرد و خودش جلو اومد و بیمار رو بغل کرد و گفت بیایین با
ماشین خودم می بریمش .
تو چشماش اشک حلقه زده بود . وقتی سوار ماشینش شدیم آروم گفت دیگه کم کم داره یادم میره که پزشکم و آدم .
خلاصه
یاسمین رو رسوندیم به مریض خونه و تو یه اتاق چند تخته خوابوندیم . کمی
پول به بیمارستان دادم و قرار شد چند روز یکبار بهش سر بزنم وجدانم کمی
راحت شده بود که اگر باعث مرگ هاسمیک شدم ، عوضش سعی خودم رو کردم که
یاسمین رو نجات بدم . دکتر بیچاره حق داشت . یاسمین یه اسکلت بود . تمام
موهاش ریخته بود و کچل کچل بود . تو صورتش نمی شد نگاه کرد . یه من قی رو
چشماش بود . تمام بدنش زخم و زیلی بود . ناخن هاش افتاده بود . خلاصه وضعی
داشت که صد رحمت به میت ! یه دونه مژه نداشت .
دو
روز بعد رفتم مریض خونه بهش سر بزنم . دیدم رو تختش نیست . فکرکردم مرده و
از اونجا بردنش . از یه پرستار پرسیدم با اکراه بهم جواب داد . معلوم شد
برای آزمایش و این چیزها بردنش جای دیگه .
پرستار سرو وضع من رو که دیده
بود دلش نمی اومد جواب سلامم رو بده ! این بود که رفتم و یکی دو دست لباس
حسابی برای خودم خریدم . تا اون وقت ، غیر از شبها که تو کافه هتل ساز می
زدم ، همون لباسی که رضا بهم داده بود رو تنم می کردم .
پس فرداش که با لباس شیک و تر تمیز رفتم مریض خونه ، همه پرستارها یه جور دیگه بهم نگاه می کردن !
آخه
از تو چه پنهون اون وقت ها برو و رویی داشتم . ما پیرمرد ها وقتی جوونیم
نمی دونیم که یه پیری هم داریم . وقتی که پیر شدیم ، جوون ها باور نمی کنن
که ماها یه روز جوونی داشتیم !
خلاصه پرستارها گفتن که یاسمین تو همون
اتاقه . رفتم تو اتاق . دیدم روتخت یه نفر خوابیده . قیافش همون یاسمین بود
اما رنگ پوستش نه ! پوست یاسمین سیاه یکدست بود ، اما این یکی سفید بود .
جلوتر که رفتم دیدم خود یاسمینه .
یه پرستار از پشت سرم ، با خنده گفت
چیه ؟ تعجب کردی ؟ دو روز سمباته ش زدیم تا این رنگی شده ! تو صورتش نگاه
کردم . نه مژه داشت نه ابرو . سرش رو هم از بس زخم بود باند پیچی کرده بودن
. هنوز در حالت بیهوشی بود .
بعد از اون روز هر دو روز یکبار بهش سر
میزدم و از حالش با خبر می شدم . یه ماهی گذشت تا کم کم جون گرفت و چشمهاشو
وا کرد . خیلی خوشحال شده بودیم . هم دکتر و هم پرستارها خدا رو شکر
میکردیم که زحمت هامون به هدر نرفته .
خلاصه بعد از سه ماه ، یاسمین از
بیمارستان مرخص شد . دکتر یه گونی دوا به من داد و ما دو تا رو با یه ماشین
روونه خونه کرد . حساب بیمارستان به پول آنموقع خیلی شد که من دادم .
بیچاره دکتر ، خودش پولی نگرفت .
یاسمین نجات پیدا کرده بود اما نه حرف
می زد نه می فهمید . مثل عقب افتاده ها ! فقط نگاه می کرد . با چشمهای سیاه
و درشت ش که از بس صورتش لاغر و استخونی بود حالت ترسناک اما گیرایی داشت ،
به آدم نگاه می کرد ولی هیچ عکس العملی نشون نمی داد . بردمش کاروانسرا
براش رختخواب رو انداختم و خوابوندمش .
یه پاش که اصلاً جون داشت و حرکتی نمی کرد . حرف هم که نمی زد یه دستش هم لمس بود و حس نداشت . مونده بودم باهاش چیکار کنم .
تو
بیمارستان که نمی تونست بمونه . خرجش زیاد می شد و من پولش رو نداشتم بدم .
توی خیابون هم که نمی تونستم ولش کنم . چاره ای نبود باید خودم ازش
نگهداری می کردم کاری هم به من نداشت . یه غذایی درست می کردم و خودم بهش
می دادم که بخوره .
دواهاش رو هم سر ساعت می دادم . روزی یه سوزن هم باید می زد که یه جعفر آقا بود و باهاش طی کرد بودم و هر روز می اومد و بهش می زد .
یه
لگن هم گذاشته بودم گوشه اتاق برای قضای حاجت ش . هفته ای یه روز هم یه
افسرخانم بود . زن جعفر آقا آمپول زن بهش سپرده بودم بیاد و حمومش کنه که
همیشه سفید و تمیز باشه . حموم کردنش هم که کاری نداشت . طفلک اندازه یه
جوجه بود .
ده روزی یه بار هم می بردمش دکتر .
اوایل
نمی دونستم وقتی خونه هستم باید باهاش چیکار کنم . مثل یه بره زل می زد به
آدم و نگاه می کرد . اما کم کم بهش عادت کردم . براش حرف می زدم ، درد دل
می کردم از بچه گی هام براش می گفتم . خلاصه شده بود سنگ صبور من فقط گوش
می کرد . زبونش بند اومده بود فقط هم دو نفر رو می شناخت یکی من . یکی دکتر
.
هر کی دیگه بهش نزدیک می شد ، تو چشماش ترس میدوید و سرش رو می کرد
زیر پتو . فقط موقعی آرامش داشت که من خونه بودم و وقتی تو چشماش شادی بود
که من غذا دهنش می ذاشتم و از اتفاقاتی که شب ، تو کافه هتل افتاده بود ،
براش حرف می زدم .
صبح ها که خودم خونه بودم شب هم که می خواستم برم
سرکار ، در رو قفل می کردم و می رفتم . اونجا کسی بهش کار نداشت . جواد آقا
هم از ترس شعبون خان که با من خیلی عیاق بود سر بسر ما نمی ذاشت .
دو
ماهی از این جریان گذشت . زخم های سروتنش خوب شد . موهاش هم اندازه یه جو
در اومده بود . سیاه سیاه . اما خودش دلش نمی خواست سرش معلوم باشه و با
باندی که دکتر دور سرش می پیچید راحت تر بود .
روزها سازم رو ورمیداشتم و
برای دل خودم ، بیاد هاسمیک ، به یاد رضا و به یاد اکبر می زدم تا صدای
ساز بلند می شد ، چشمهاش فقط به دستام بود . پلک نمی زد .
انگاری خیلی از صدای ویلن خوشش می اومد . چشمهاش با دست من حرکت می کرد .
منم
که می دیدم از موسیقی خوشش می آد دریغ نداشتم . هر وقت بیکار می شدم براش
ساز می زدم . چند دست لباس خوشگل دخترونه هم واسه ش خریده بودم که از یکی
شون خیلی خوشش می اومد .
افسر خانم هر وقت حمومش می کرد ، لباس رو عوض می کرد .
تمام
رخت هاشو خودم می شستم . لگنش رو خودم خالی می کردم . دست و صورتش رو صبح
ها خودم می شستم . ناخن هاشو که دیگه در اومده بود خودم می گرفتم .
دست و
پاش رو که بی حس بود ، می گرفتم و تکون میدادم ، دکتر بهم گفته بود .
دندونهاش که مثل مروارید سفید بود خودم براش مسواک میزدم . براش حرف میزدم .
قصه می گفتم . شعر می خوندم . خلاصه طوری شده بود که به هوای یاسمین می
اومدم خونه .
شبها که سرکار بودم ، همش دلم شور میزد که نکنه یه اتفاقی براش بیفته . تا نمی رسیدم خونه دلم آروم نمی گرفت . شده بودم مادرش.
تا
اینکه یه روز صبح ، وقتی داشتم صورتش رو می شستم ، نگاهم به مژه هاش افتاد
. دقت کردم دیدم اندازه یه بند انگشت مژه هاش بلند شده !
نمی
دونم چطور متوجه نشده بودم . باندی رو که دور سرش پیچیده بود و تا روی
ابروهاش پایین می کشید ، ورداشتم . خیلی جا خوردم . ابروهاش که در اومده
بود هیچ موهاش هم حسابی بلند شده بود . شده بود دو برابر موهای من . مثل
شبق مشکی !
بهش خندیدم و گفتم حیف نیست مو به این قشنگی و ابرو به این
کمونی رو قایم کنی ؟ دستش رفت برای باند سرش که مثل یه کلاه بود . می خواست
دوباره بزاره سرش . اذیتش نکردم گفتم بذار راحت باشه . بلند شدم و رفتم
بیرون که آب بیارم وقتی برگشتم دیدم باندها رو انداخته یه طرف و دیگه سرش
نذاشته . با چشمهاش هم زل زده بود به من که ببینه من چی میگم .
بهش خندیدم . گفتم ، آهان حالا شدی یه دختر خوشگل !
انگار
آبی زیر پوستش رفته بود . درسته که هنوز مثل اسکلت لاغر بود اما باور نمی
کردم که این دختر همون بیمار که چند ماه پیش تو یه اتاق ته کاروانسرا پیداش
کرده بودم باشه . چند روز بعد تازه از خواب بلند شده بودم که آجان ها
ریختن تو کاروانسرا و همه بچه ها رو گرفتن . یکی شون اومد سراغ من . فکر می
کرد منم دزد و جیب برم . خدا رحم کرد که یکی شون منو شناخت که تو هتل ساز
می زدم وگرنه می بردنمون کمیسری .
خلاصه دیدم که اونجا دیگه جای ما نیست
. بلند شدم و رفتم دنبال خونه . ظهر نشده بود که یه خونه کوچیک اما دلباز و
خوب رو اجاره کردم و یه درشکه گرفتم و اسباب و اثاثیه مو جمع کردم و با
یاسمین رفتیم به خونه جدید . دیگه صلاح نبود تو اون کاروانسرا بمونیم .
یه
خونه بود دو طبقه که یه طبقه ش دست ما بود . دو تا اتاق داشت با آشپزخونه و
دستشویی و حموم . واسه ما عالی بود . خوبیش این بود که حموم داشت و خودمون
آب گرم می کردیم و افسر خانم می تونست یاسمین رو توش حموم کنه . دیگه مثل
اتاق کاروانسرا ، مجبور نبودیم واسه حموم کردن یاسمین فرش رو جمع کنیم که
خیس نشه .
رختخواب رو انداختم یه گوشه و خوابید . همسایه بالامون هم یه
زن و شوهر بودن با دو تا بچه . دیگه خیالم راحت بود که وقتی نیستم جای
یاسمین امن و خوبه .
خلاصه درد سرت ندم . دو سالی گذشت و من پرستاری یاسمین رو کردم . شده بود همه کس من ، منم شده بودم همه کس اون .
بعد
از این مدت اگه یاسمین رو می دیدی محال بود باور کنی که این همونی که یه
روز داشت می مرد و دکتر به زنده موندنش هیچ امیدی نداشت .
موهاش تا تو
کمرش بود . یه خرمن مو داشت ! لپ هاش گل انداخته بود و وقتی به من نگاه می
کرد تا ته قلبم تیر می کشید . اما خدا می دونه که به چشم بد بهش نگاه نمی
کردم .
وقتی صدای سازم بلند می شد ، یه لبخندی می زد که شیرین تر از یک
کیلو عسل بود . اونوقت دو تا چال می افتاد رو لپ هاش که زانوم رو سست می
کرد .
خب جوون بودم و داغ . اون وقت ها تو سن من زن می گرفتن . دست خودم
نبود . یاسمین خیلی قشنگ و خوشگل شده بود . حیف که یه دست و یه پاش فلج
بود . گاهی با خودم فکر می کردم که اگه حرف می زد بهش می گفتم که دوستش
دارم و می خوام باهاش ازدواج کنم .
بهش
می گفتم که برام مهم نیست که فلجه و لال . اما این رو خلاف جوونمردی می
دونستم . این دختر نون خور من بود و اگه حتی می فهمید که چی می گم ، شاید
مجبوری زن من می شد .
یه روز صبح از خواب پریدم . از تو اتاق یاسمین صدا
می اومد . انگار یکی داشت با ظرف و ظروف ور می رفت . فکر کردم دزدی چیزیه !
پریدم طرف اتاق یاسمین . با خودم گفتم اگه کسی دست به یاسمین زده باشه می
کشمش .
رسیدم به چهار چوب در که خشکم زد . باور نمی کردم !
یاسمین
بلند شده بود و رختخواب رو جمع کرده بود و چایی دم کرده بود و سفره صبحونه
رو انداخته بود تا منو دید بهم خندید . نمی دونم چه مدت همونجوری واستاده
بودم و نگاهش می کردم .
تازه بخودم اومدم . یاسمین ، سالم و سلامت وسط
اتاق واستاده بود و به من می خندید . قد بلند . هیکل قشنگ . اصلا نمی
دونستم چی بگم و چیکار کنم . دولاشدم و زمین رو ماچ کردم و در حالیکه اشک
از چشمام می اومد شکر خدا رو کردم .
خدایا این همون دختر مردنی بود ؟
نه
که تا اون وقت همش تو رختخواب خوابیده بود . متوجه نشده بودم که اینقدر
بلند قد و خوش هیکله . تا اون لحظه یاسمین رو همیشه با رختخواب و پتو دید
بودم . حالا این دختر خوشگل و قشنگ ، سرو مرو گنده جلوم واستاده بود .
همونجا رو زمین نشستم و نگاهش کردم . اون هم وسط اتاق واستاده بود و با نگاهی قدرشناس و لبخندی نمکی به من نگاه می کرد .
حالا
که سالم شده بود و آبی زیر پوستش رفته بود دیگه اون چشمهای درشت ، ترسناک
که نبود هیچ خیلی هم تو صورتش می نشست و شده بود بلای جون من بدبخت ! چند
دقیقه ای که گذشت و از حالت بهت و تعجب در اومدم ، بلند شدم و رفتم سر سفره
نشستم خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا نپرم و بغلش نکنم .
برام چایی ریخت و
گذاشت جلوم . خودش هم نشست کنار من . دلم نمیخواست چشم ازش بردارم . احساس
می کردم یاسمین چیزی که خودم درست کردم و ساختم . حس مالکیت بهش داشتم .
اونقدر هم خوشگل شده بود که نگو . لباسی هم که پوشیده بود خیلی بهش می اومد
.
آروم گفتم به امید خدا تا چند وقت دیگه زبونت وامیشه و به حرف می افتی .
تا
این رو گفتم ، خندید و گفت ، اگه تو بخوای برات حرف میزنم ، فقط برای تو !
دیگه چیزی نمونده بود گریه م بگیره ! حساب کن آدم یه روز از رختخواب بلند
بشه و تمام آرزوهاش برآورده شده باشن !
حال اونوقت رو نمی تونم برات بگم . خیلی خوشحال بودم
ازش پرسیدم ، یاسمین چطور تمام این چیزها یه دفعه جور شد ؟
گفت یه دفعه نشد . من خیلی وقته که می تونم حرف بزنم . دست و پام هم که با ورزش هایی که تو بهش می دادی کم کم راه افتاد .
گفتم پس چرا تا حالا حرف نمی زدی ؟ چرا از جات بلند نمی شدی ؟
گفت
می ترسیدم از رختخواب جدا شم . به خودم اطمینان نداشتم . از بس اون جواد
پدر سگ اذیتم کرده بود از همه چیز وحشت داشتم . حرف هم نمی زدم چون با همه
قهر کرده بودم . با خودم با دنیا . با خدا .
گفتم این حرف ها رو نزن . تو رو خدا دوباره جون داد .
گفت
خدا پدر من رو در آورد . حالا یه جون هم بهم داده . خب این رو یا از اول
بهم نمی داد یا می داد درست می داد . مگه من ،یه بچه کوچیک ،چه گناهی کرده
بودم که باید اونقدر سختی بکشم .
گفتم خدا بنده هاشو امتحان می کنه . هر کسی روسفید از امتحان بیرون بیاد می ره تو بهشت .
گفت
نه اون بهش رو می خوام نه این جهنم رو . مگه من می خواست که به دنیا بیام ؟
تا چشم وا کردم تو بدبختی بودم و بیچارگی . پونزده سال از عمرم با دربدری و
گدایی گذشت .
یادت رفته روز اولی که من رو دیدی چه حال و روزی داشتم ؟ چند ماه بعدش چی ؟ یادت رفته ؟ تمام اینها رو خدا برام خواسته بود .
گفتم
: خبه خبه ! کفر نگو . از قدیم گفتن الدنیا مزرعه الاخره . این دنیا مزرعه
اون دنیا و آخرته هر چی تو این دنیا بکاری تو اون دنیا درو می کنی .
گفت یه دختر بچه شش هفت ساله چی می تونه بکاره ؟ اصلا عقلش به این چیزها می رسه ؟
پدر
و مادره که این چیزها رو باعث می شن . منم اگه ننه بابای درست و حسابی
داشتم ، کارم به این جاها نمی کشید که بخاطر یه لقمه نون تن به هر کاری بدم
و آخر و عاقبتم اون باشه که دیدی .
گفتم دیگه از این حرفها نزن . حالا
که شکر خدا همه چیز گذشته و الان هم که حالت خوبه و جات امن و امان و یه
لقمه نون هم که پیدا می شه بخوریم و منم که ....
دیگه دنبال حرفم رو نگرفتم . نشستم به خوردن صبحونه . دیگه یاد ندارم هیچ چیز مثل اون صبحونه بهم اونقدر چسبیده باشه .
وقتی بساط سفره رو جمع کردیم . یاسمین پرسید : چی دلت می خود برای ناهار درست کنم ؟
ته دلم یه جوری شد . بهش گفتم تو بشین . خودم درست می کنم .
گفت نه دیگه همین جوری هم نمی دونم چطوری زحمت هاتو جبران کنم .
گفتم
بیا بشین اینجا . دلم پوسید از بس باهات حرف زدم و جوابم رو ندادی . حالا
می خوام یه دل سیر به حرفات گوش بدم . اول برام تعریف کن چجوری افتادی تو
اون کاروانسرا ؟
یه خنده ای کرد ! ای روزگار لعنت بهت !
آقای هدایت اینجا که رسید ، یه سیگار دیگه روشن کرد و برگشت به تابلوی پشت سرش نگاه کرد و گفت می بینی ؟ قشنگه ،نه ؟
به
تابلو نگاه کردم . همون تابلوی نقاشی بود که روز اول تو این خونه دیده
بودم . تصویر زن زیبایی بود با موهای بلند مشکی و صورت خیلی قشنگ . پرسیدم :
-تصویر یاسمین خانمه ؟
هدایت
– آره خودشه . بگو ببینم ، تو که یه جوون هستی ، اگه یه دختر رو از مرگ
نجات می دادی و اون دختر هم یه همچین شکلی داشت ، دل و دین بهش نمی دادی ؟
-یاد
دل گرو رفته خودم افتادم که چند وقت دیگه از دست فرنوش ، دینم هم داشت از
دست می رفت ! سرم رو انداختم پایین و دیگه به تابلو نگاه نکردم و حرمت نگه
داشتم .
هدایت – داشتم می گفتم . یه خنده ای کرد که دودمانم رو به باد داد !
بهم
گفت : تو که برام حرف می زدی ، هر کلمه ش شفا بود . وقتی ساز می زدی هر
صداش برام دوا بود . دلم می خواست فقط به صدای تو و سازت گوش بدم . این بود
که حرف نمی زدم . اوایل که اصلا زبونم کار نمی کرد اما بعدش دیگه خودم دلم
نمی خواست که کار کنه . عوضش جون و قوت زبونم اومده بود تو گوش هام .
گفتم شفا دست خداست . ما وسیله ایم .
گفت
: تو هم تو زندگی خیلی بدبختی کشیدی . اون وقتها که زندگی و بچگی هات رو
برام تعریف می کردی ، دلم خیلی برات می سوخت . گریه م می گرفت . اما فرق تو
با من این بود که تو پسر بودی و من دختر . هر کی از راه می رسه می شه آقا
سر دختر ها و زن ها ! یکی تو خونه حبس شون می کنه ، یکی با زور ، سر برهنه
می فرسته شون تو خیابون . یکی می پوشوندشون . یکی لخت شون می کنه. شماها هر
کاری بکنین بهتون ننگ نمی بندن ، ما تکون بخوریم صد تا وصله ناجور بهمون
می چسبونن . شما مردها مال خودتونین و ما زنها حتما باید مال یکی باشیم .
گفتم طبیعت زن اینطوریه . از اولش این جوری بوده !
گفت :آدم رو هر جوری بار بیارن همون جور می شه .ماها هم چون ضعیف بودیم این طبیعت رو پیدا کردیم .
گفتم : ول کن این حرفها رو یاسمین . من تازه تو رو بدست آوردم . چرا اوقات تلخی می کنی . با هم بگیم و بخندیم که بهتره .
می ترسم حالا که چند وقته یه چیکه آب خوش داره از گلوم پایین می ره همه چیز رو خراب کنه !
گفتم
نترس شکر خدا همه چیز درسته . یه سقفی بالا سرمون و یه فرشی زیر پامونه
.اوضاع کاسبی من هم بد نیست . دیگه یه آدم از خدا چی می خواد ؟ حالا برام
تعریف کن چی شد که از پدر و مادرت جدا شدی ؟
گفت حالا نه . بعدا یه روزی همه رو برات تعریف می کنم . یادت باشه از این به بعد هر روزی وقتی برمیگردی خونه یه روزنامه هم بخر .
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم مگه تو سواد داری ؟
گفت
آره یه کوره سواد دارم . گاهی که تو روزنامه می خریدی یواشکی وقتی خونه
نبودی با زور و بدبختی همه ش رو می خوندم . خب خیلی کلمه هاشو نمی فهمیدم
اما آسون هاشو چرا !
گفتم : خود منم تو یتیم خونه پنج کلاس بیشتر درس نخوندم .
گفت
: عیبی نداره با هم می خونیم و یاد می گیریم . تمام بدبختی های ماها از
بیسوادی و نادونیه . باید یه کاری هم صبح ها واسه خودت پیدا کنی .
گفتم
صبح ها که جایی خبری نیست که برم ساز بزنم . بعدش هم درآمد من از هتل خوبه .
چه احتیاجی دارم که بیشتر بدوم ؟ از زیادی دویدن ، کفش و کلاه آدم پاره می
شه .
گفت تو متوجه نیستی . آدم پولدار ، همه جا احترام داره . با این
هنری که تو داری ، راحت می تونی پول در بیاری . باید رو چند تا تیکه کاغذ
بنویسی که تعلیم ساز می دی و بچسبونی دم هتل و جاهای دیگه . مطمئن باش خیلی
ها می آن سراغت . دیگه اون وقت ، صبح ها هم بی کار نیستی و پول در میاری .
باید یه خونه بخری . اجاره نشینی فایده نداره .از تعجب دهنم وامونده بود .
چطور تا حالا به عقل خودم نرسیده بود ؟
پرسیدم این چیزها چه طوری به فکر تو میرسه ؟
بهم خندید و گفت : تو این مدت من خیلی وقت داشتم که فکر کنم .
خلاصه
سرت رو درد نیارم . همون کاری که یاسمین گفته بود کردم . کارم هم گرفت .
آدرس هتل رو تو اعلامیه ها نوشته بودم . یه ماه نشد که روزی دو سه تا شاگرد
گرفتم . همه شون هم پولدار بودن . دختر و پسر . پول خوبی هم ازشون می
گرفتم . درآمدم دو برابر شده بود .
هر چی هم پول داشتم . یاسمین ازم می گرفت و جمع می کرد
شیش
ماه بعد با پولی که قبلاً داشتم و اون پول ها که یاسمین جمع کرده بود ،
تقریبا بالای شهر یه خونه بزرگ خریدیم . طبقه پایین دست خودمون بود و بالاش
رو دادیم اجاره . اتفاقاً کسی که طبقه بالا رو اجاره کرده بود ، تو رادیو
کار می کرد . چند وقتی بود که رادیو کار افتاده بود . تو این مدت هم چند
بار خواستم که به یاسمین بگم چقدر دوستش دارم و می خوام باهاش عروسی کنم .
اما هر بار شرمم می شد حرف بزنم .
حساب می کردم اگه بهش بگم شاید مجبوری
قبول کنه و زنم بشه . منم دلم نمی خواست این طوری باشه . از خدا می خواستم
که مهرم رو به دلش بندازه و دوستم داشته باشه .
-اینجای داستان که رسیدیم ، هدایت دو تا چایی ریخت و یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت :
-نمی
دونم چرا این چیزها رو برای تو تعریف می کنم . شاید اصلا حوصله شنیدن ش رو
نداشته باشی . نمیدونم چطور این قدر با تو حرفم می آد !
-سرگذشت شما خیلی شیرین و شنیدنیه . من لذت می برم وقتی برام حرف می زنین .
هدایت – می دونی پسرم ؟ اسم من هدایت نیست ! همین طوری خودم رو هدایت معرفی کردم .
آقای
هدایت اون روز اسم اصلیش رو بهم گفت خیلی تعجب کردم . بارها و بارها اسمش
رو شنبده بودم . معروف بود . ازم خواست که اسم واقعی ش رو به کسی نگم و حتی
خودم هم با همون اسم هدایت صداش کنم . می گفت اولاً دلم نمی خواد کسی
بفهمه که من کی هستم ، در ثانی اسم واقعی خودم آزارم می ده .
می گفت
خیلی وقته که خودم رو گم و گور کردم . می گفت من خیلی وقته مردم و خاک شدم .
وقتی از جام بلند شدم که برم ، هنوز سرش پایین بود و به گلهای قالی نگاه
می کرد .
نگاهی دیگه به عکس نقاشی شده یاسمین انداختم و با یه خداحافظی
یه آروم از اتاق بیرون اومدم . نزدیک در باغ که رسیدم صدای ویلن ش رو شنیدم
که ترانه غم رو اجرا می کرد . غمی که در تک تک کلماتش معلوم بود .
نزدیک ظهر رسیدم خونه . تا رفتم و در رو بستم ، یکی در زد . گفتم کیه ؟
-ما همسایه طبقه بالاتون هستیم . اومدیم ظهرنشینی . شب هم که شد ، می آئیم شب نشینی .
تازه یادم افتاد که قرار بود امروز کاوه و فریبا برای خرید وسایل برن . در رو وا کردم .
کاوه – سلام ، کشتی ش ؟ هدایت رو میگم !
-سلام ، بیا تو . فریبا کجاست ؟
کاوه – بالا . دارن وسایل رو می چینن و تر و تمیز می کنن .
-مگه چند نفرن ؟ کارگر گرفتین ؟
کاوه – باشه ! باشه ! حالا دیگه توهین می کنی ؟ فرنوش خانم بالا تشریف دارن .
-فرنوش ؟ بالا چیکار می کنه ؟
کاوه
– اومده بود سراغ تو . من و فریبا هم رسیدیم . با هم آشنا شدن . حالا هم
داره کمک می کنه اسباب ها رو بچینیم و یه خونه تکونی کنیم . فرنوش خانم
گفته تا دستم تو کاره ، یه سر هم می رم پایین خدمت آقا بهزاد . گفت نزدیک
عیده ، ثواب داره . آقا بهزاد رو هم بتکونم .
-منو که دنیا تکونده ! بذار فرنوش خانم هم بتکونه .
کاوه – نه ، من ازش خواهش کردم این دفعه رو ببخشدت . گفتم دیگه از این غلط ها نمی کنه .
-حالا بیا تو . چرا دم در واستادی ؟
کاوه
– من و فریبا می خواهیم بریم ناهار بخوریم . فرنوش خانم می خواد بیاد
پایین . اومد پارس نکنی ها ! پاچه ش رو نگیری ها ! انسان باش ! آدم باش !
-حوصله ندارم کاوه . یه چیز دری وری بهت می گم ها !
کاوه
– چخه صاب مرده ! من الان می رم بالا و به فرنوش می گم اومدی . حواست رو
جمع کن درست حرف بزن . فرنوش بسیار دختر خوب و خانمی یه . خیلی هم متواضع و
افتاده س . از سر تو آدم لجباز و یه دنده هم خیلی زیاد تره . می گن انگور
خوب نصیب شغال می شه !
-شغال خودتی !
کاوه – می دونی بهزاد صدات شبیه قار قار کلاغه .
از
حرفش خندم گرفت . وقتی می رفت دوباره بهم سفارش کرد که با فرنوش ملایم
باشم . چند دقیقه بعد فرنوش در زد . در رو وا کردم و اومد تو و نشست .
بخاری رو روشن کردم و کتری رو گذاشتم روش و بعد یه گوشه نشستم .
فرنوش- حالت خوبه ؟
-خوبم .
فرنوش
– یه چیزی بهت بگم باور نمی کنی بهزاد . انگار چون تو راضی نبودی من برم
خونه خاله م ، مهمونی شون بهم خورد . از در و دیوار سوسک و مار مولک می
ریخت رو سرمون ! یه سوسک که رفته بود لای موهای خاله م . داشت از ترس سکته
می کرد . خیلی عجیب بود که این همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن
بیان تو مهمونی خاله م . خلاصه منم از خدا خواسته به هوای اینکه ترسیدم
بلند شدم و با ژاله و سیامک برادرش ، اومدیم خونه .
داشتم از خنده می مردم اما جلوی خودم رو گرفتم .
-حالا چرا اومدی اینجا ؟ اومدی این چیزها رو برام بگی ؟
فرنوش – بهزاد تو خیلی بد با من حرف میزنی . اون از حرف دیروزت این هم از امروز !
من دلم نمی خواد عصبانی بشم و کنترل خودم رو از دست بدم . اما تو آدم رو تحریک می کنی .
-خب عصبانی شو دختر خانم پولدار .حتما وقتی کنترل ت رو از دست بدی ، به پسر خاله ت ، بهرام خان می گی بیاد و خدمت من برسه . هان ؟
خیلی ناراحت شد و بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد سرش رو انداخت پایین . فکر کردم الان بلند میشه می ره . اما یه دقیقه بعد گفت :
-بهزاد
تو چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ از دیروز تا حالا انگار تو رو بردن و یه بهزاد
دیگه رو آوردن گذاشتن جای تو ! یه جوری با من رفتار می کنی که فکر می کنم
دلت می خواد من برم . اگه من برم ، دیگه منو نمی بینی ! اون وقت غصه می
خوری ها !
-من چیزی ندارم که از دست بدم .
فرنوش- یعنی من برای تو چیزی نیستم ؟
سرم
رو پایین انداختم و جوابی ندادم . برای خودم هم عجیب بود که چطور یه دفعه
این قدر سخت و مغرور شده بودم . دلم می خواست باهاش ملایم باشم اما نمی
دونم چرا یه چیزی در درونم مانع می شد . در همین موقع آب کتری جوش اومد و
در کتری به صدا افتاد .
فرنوش بلند شد و کتر ی رو برداشت و مشغول چایی
دم کردن شد . منم زیر چشمی نگاهش می کردم و لذت می بردم . کار کردن فرنوش
تو خونه من برام خیلی قشنگ بود . یعنی در اتاق من خیلی قشنگ بود . تا چایی
دم بکشه ، سرش رو با وررفتن به کتاب هام گرم کرد .
چند دقیقه بعد یه چایی ریخت و با قندو آورد و گذاشت جلوی من و به یه حالتی گفت :
-بفرمایید آقای عصبانی ! این چایی رو میل کنید شاید مهر من دوباره به دلتون بیفته .
-مهر شما از دل من بیرون نرفته که بخواد دوباره به دلم بیفته .
فرنوش – پس چرا با من این قدر قهر و دعوا می کنی ؟
-برای اینکه دلم نمی خواست بری خونه خاله ت . خوشم نمی آد اصلاً بهرام با تو حرف بزنه .
فرنوش اومد کنارم نشست و با لبخند گفت :
-خوشم می آد وقتی حسود می شی !
-من اصلاً حسودی نمی کنم . اصلا چیزی که به من نمی خوره حسودیه !
خندید و گفت :
-بهزاد
جون ، تو متوجه بعضی از چیزها نیستی . من اگر نمی رفتم خونه خاله م ،
بلافاصله تلفن می زد به مادرم و چغلی من رو بهش می کرد . بعدش هم می گفت
هنوز هیچی نشده ، پای خواهر زادم رو از خونه خاله ش بریده ، وای به وقتی که
این پسره ، فرنوش رو عقد کنه ! اون وقت حتما اجازه نمی ده یه سر خونه
مادرش بیاد . حالا فهمیدی چرا اصرار داشتم که دیشب برم ؟
با خودم فکرکردم که عقل این دخترها به چه چیزهایی می رسه ! وقتی دید من ساکتم دوباره گفت :
-بهزاد
، من تو رو خیلی خیلی دوست دارم و خجالت هم نمی کشم از اینکه این رو بهت
بگم . یعنی حرف دلم رو بهت می زنم . تو باید اجازه بدی که من کار خودم رو
بکنم . مگه دوستم نداری . مگه نمی خوای من باهات عروسی کنم ؟
-من از خدا می خوام که تو فقط مال باشی اما انگار همه ش یکی بهم می گه که ازدواج من و تو سر نمی گیره و کارها جور نمیشه .
تو
این چیزها رو بسپر دست من ، دیگه کاری ت نباشه . من خودم بهتر می دونم
چیکار باید بکنم . فقط به شرطی که هر چی من می گم گوش کنی . حالا اخم هاتو
وا کن . یه کم بخند . کسی اگه تورو نشناسه ، فکر می کنه من دارم به زور زنت
می شم !
خندیدم و گفتم :
-خیلی خودم رو گرفتم ، نه ؟
فرنوش- خیلی !! ! مردم تا یه خنده رو لب هات اومد !
تو چشماش نگاه کردم و گفتم :
-ببین
فرنوش جان ، می خوام یه چیزی رو بهت بگم . من از نظر مالی خیلی ضعیفم اما
می گن بخشش خیلی همت می خواد ولی رد کردن و قبول نکردن بخشش از خود بخشش
بیشتر همت می خواد .
پدر کاوه بارها خواسته که به من ماشین و آپارتمان و پول و این حرف ها بده اما من قبول نکردم . بی پول هستم اما گدا نیستم .
من
از خیلی چیزها تو زندگی گذشتم .خونه خوب ، ماشین خوب ، زندگی خوب ، حتی یه
غذای خوب ! اینها همش بخاطر این بوده که خواستم عزت نفسم رو حفظ کنم وگر
نه همه این چیزها با یه اشاره من برام جور می شه !
همین آقای هدایت که
باهاش تصادف کردی ، بارها خواسته که کتاب های خطی ش رو که خیلی گرون قیمته
بده به من . یا مثلا چند وقت پیش می گفت که هر کدوم از تابلوهاش رو که می
خوام وردارم و ببرم بفروشم . با پول یکی از اونها شاید بشه چند تا آپارتمان
خرید .
اما من قبول نکردم . حالا تو این وضعیت من ، وقتی تو کاری می
کنی ، مثل رفتن به خونه خاله ت ! دل من می شکنه . غصه می خورم . چون مثل
پسر خاله ت زر و زور ندارم .
به خدا وقتی تنهایی می شینم و به این چیزها فکر می کنم ، خیلی دلم می گیره !
نه اینکه فکر کنی پول رو برای خودم می خوام ، نه !
دلم
می خواست پولدار بودم تا همه ش رو می ریختم به پای تو . دلم می خواست
پولدار بودم تا وقتی می آم خواستگاریت ، کسی فقر و نداری رو تو سرم نکوبه .
دلم می خواست پولدار بودم تا وقتی تنها می شم و می رم تو خودم ، این فکر که ممکنه تو رو به من ندن ، مثل خوره به جونم نیفته .
منم دلم می خواست که با یه ماشین آخرین مدل ، بیام دنبالت و ورت دارم و ببرم بهترین رستوران ها !
بغض گلوم رو گرفته بود . حرف زدن برام سخت بود . سرم رو انداختم پایین و گفتم :
-فرنوض
، من تو این دنیا ، دلم رو به هیچ چیز خوش نکردم . به هیچ چیز دل نبستم ،
می دونی چرا ؟ چون نمی تونستم اون چیزها رو داشته باشم . همیشه خدا ، هر
شعله ای که تو دلم روشن می شه ، خاموش کردم . هر صدایی که از دل واموندم
بلند شد ، خفه اش کردم !
خیلی وقته که این دل ، کز و پژمرده اس . حالا
بعد این همه وقت ، به تو دل بستم اگه این روزگار تو رو هم از من بگیره ،
دیگه بودن و نبودن این دل واسم فرقی نداره .
چایی م رو بداشتم و به هوای خوردنش ، بغضی رو که داشت خفه م می کرد ، دادم پایین .
سرم
رو که بلند کردم دیدم فرنوش در حالیکه به من نگاه می کنه ، اشک از چشمهاش
پایین می آد . بی اختیار استکان از دستم افتاد زمین . یه حال بدی شدم .
انگار تو دلم رخت می شستن . بهش گفتم :
-خدا منو بکشه ! من جونم رو می دم که خار به پای تو نره . حالا خودم گریه ت انداختم ؟
فرنوش
– بهزاد ، من غیر از تو هیچکس رو نمی خوام . خودم می دونم که تو اونقدر
منش داری که از مال دنیا گذشتی . اون روز که خودت رو جای من به پلیس معرفی
کردی ، با اینکه می دونستی ممکنه آقای هدایت بمیره . همون وقت تموم ثروت
دنیا رو به پای من ریختی .
بهزاد من تو رو همینطوری می خوام . با پول کم و عشق و مردونگی زیاد .
تو اگه خودت رو می فروختی دیگه نمی خواستمت . فقط ازت می خوام که دوستم داشته باشی و با من بیای و تنها م نذاری .
-فرنوش
، تو هم اگه منو همین جوری خواستی ، باهات همه جا می آم . ول ت نمی کنم .
تنهات نمی ذارم . غم ت رو به جونم می خرم و خوشی ها مو فدات می کنم .
با تو برام صبحه و بی تو شب . من چیزی ندارم که بهت هدیه بدم و به چشمت بیاد ، جونم مال تو فرنوش .
نیم
ساعت بعد با فرنوش به طرف خونه شون حرکت کردیم . فرنوش پیاده اومده بود
خونه من . پیاده هم رسوندمش . همینطور که راه می رفتیم گفت :
-بهزاد ، مواظب خودت باش . بهرام خیلی دلش می خواد خونه تو رو یاد بگیره . نمی دونم چه خیالی تو سرشه .
-خب آدرس م رو بهش بده . شاید می خواد با من حرف بزنه . برای چی نگرانی ؟ من که بچه چهارده ساله نیستم که بلا ملا سرم بیاره .
فرنوش- تو به خودت نگاه کردی ! بهرام پسر عوض یه ! لاته و بد دهن!
-باز هم مهم نیست . تو آدرس منو بهش بده . بلاخره یه جوری زبون همدیگرو می فهمیم .
فرنوش – یه دفعه می آد در خونه ت آبروریزی می کنه !
-اولا
ً که جرات این کارها رو نداره . بعدش هم مملکت قانون داره . مگه هر کی که
دلش خواست می تونه بره در خونه یه نفر عربده کشی کنه ؟ تو زیادی بهرام رو
گنده ش کردی !
فرنوش – با تموم این حرفها که گفتی ، من آدرس ت رو بهش نمی دم .
-باشه ، خودم بهش تلفن می کنم و یه روز دعوتش می کنم خونه م !
فرنوش-
آره ، همین یه کارت مونده که بکنی . تو و بهرام بشینین سر سفره و به
سلامتی خون همدیگرو بخورین . تو فکر کردی بهرام حرف حساب حالیش می شه ؟ از
بس بچه شر و بدی یه که از دانشگاه اخراجش کردن .
-خیلی خب من دعوتش نمی کنم خونه م . یه روز خودم ناهار می رم خونه شون !
فرنوش خندید و گفت :
-اون وقت براش راحت تره . یه چیزی می ریزه تو غذات و مسمومت می کنه !
-اتفاقاً کاوه یه نظری داره . می گه یه روز بهرام رو ببریم بیرون شهر دوتایی بریزیم سرش.
بعد سرش رو ببریم و بندازیم جلوی سگ ها !
دوتایی زدیم زیر خنده .
فرنوش- ایده های کاوه مثل ایده های شمره .
-همه اینا تقصر تو ئه فرنوش !
فرنوش- تقصیر من ؟
-آره
. اگه تو این مهمونی ها اینقدر لباس قشنگ نپوشی ، بهرام بدبخت دیوونه نمی
شه که بخواد منو از میدون بدر کنه ! تو خودت به اندازه کافی خوشگل و قشنگ
هستی خداوند در آفرینش تو از هیچی مضایقه نکرده ! همین طوری پدر من و بهرام
رو در آوردی ، چه برسه به اینکه یه دستی هم تو صورتت ببری!
فرنوش با خنده گفت :
-اینها
رو بذارم به پای تعریف ؟ تو هم خوب بلدی هم تعریف بکنی از من و هم حرف
هاتو بزنی ها 1 در ضمن خدمت شما عرض کنم من هیچ آرایشی نمی کنم . این چهره ،
چهره ساده منه!
-جدی می گی فرنوش ؟
فرنوش – آره بخدا ! من اصلا آرایش نمی کنم .
-خدا
به داد من برسه اگه تو بخوای آرایش هم بکنی ! اون وقت باید کار و زندگیم
رو بذارم کنار و یکی یکی رقبا رو ببرم بیرون شهر و سرش رو ببرم بندازم جلوی
سگ ها !
این رو که گفتم یه مرتبه دیدم که رنگ فرنوش پرید و حالت اضطراب پیدا کرد و به من گفت :
-بهزاد جون تو برگرد خونه . دیگه رسیدیم . تو برو من خودم این یه تیکه راه رو می رم .
تعجب کردم . سرکوچه شون رسیده بودیم پرسیدم :
-نمی خوای همسایه ها من و تو رو با هم ببینن؟
فرنوش – نه ، موضوع این نیست . تو برو بعداً بهت می گم .
برگشتم
و به طرف خونه شون نگاه کردم . بهرام و بهناز وسط کوچه ، در خونه فرنوش
واستاده بودن و به ما نگاه می کردن . برگشتم و به چشمهای فرنوش که ترس ازش
می بارید نگاه کردم و بهش گفتم :
-اگه تو برای موقعیت خودت می گی ، باشه . من حرفی ندارم و می رم . ولی اگه نگران منی ، اجازه بده تا دم خونه برسونمت .
فرنوش- من نگران تو هستم بهزاد وگرنه هیچ چیز دیگه ش برام مهم نیست .
-پس
حالا که اینطوره خیلی محکم راه بیفت بریم . از هیچی هم نترس . من اینجام ،
خیالت راحت باشه . انگار دیگه لازم نیست بهرام رو دعوت کنم خونه مون .
فرنوش – باشه ، هر چی تو بگی . هر کاری تو بخوای من میکنم بهزاد برای اینکه بفهمی چقدر دوستت دارم .
دوتایی حرکت کردیم و وقتی به بهرام و بهناز رسیدیم ، من به بهناز سلام کردم .
-سلام بهزاد خان ، خیلی ممنون . حال شما چطوره ؟ خوب هستین .
بهرام با آرنج ش زد به بهناز و گفت :
-واسه چی باهاش خوش و بش می کنی ؟
بعد رو کرد به من و گفت :
-مگه بهت نگفته بودم اگه یه بار دیگه این طرفا ببینمت چیکارت می کنم ؟
-منم خدمت شما عرض کرده بودم که اگه یه بار دیگه من رو دیدید باید فکر یه چیزی برای خودتون باشین !
بهرام – تو انگار زبون آدمیزاد سرت نمی شه ؟
-من متوجه حرفهای شما نمی شم وگرنه زبون آدمها رو خوب می فهمم و بلدم با چه زبونی باهاشون حرف بزنم .
بهناز – بهرام بیا بریم . این کارها زشته .
بهرام – تو حرف نزن .
بعد رو به فرنوش کرد و گفت :
-حالا حق دارم هر کاری دلم خواست باهاش بکنم ؟
فرنوش – تو با بهزاد حرف بزن . هر چی بهزاد بگه ، حرف منم همونه !
بهرام – از کی تا حالا آدم زنده وکیل وصی پیدا کرده ؟
فرنوش- وکیل وصی نه . شوهر !
نگاهی با تمام دلم بهش کردم و گفتم :
-فرنوش جان ، شما برو خونه . اصلاً هم نگران نباش . برو .
فرنوش یه خداحافظی به من و بهناز گفت و رفت تو خونه و در رو پشت سرش بست . موندیم ما سه نفر . رو به بهرام کردم و گفتم :
-شما
هم بهرام خان اگه با من حرفی یا کاری دارین . لطفاً تشریف بیارین دو تا
خیابون اون طرف تر . اونجا با هم راحت تر صحبت می کنیم . بهناز خانم ، شما
هم خواهش می کنم تشریف ببرید . صحیح نیست که این حرفها در حضور خانم ها
گفته بشه .
بهرام – تو به خواهر من کار نداشته باش .
در حالیکه راه افتادم بهش گفتم :
-در هر صورت من کمی جلوتر منتظرشما می مونم که اگه کاری باهام دارید در خدمت باشم .
حرکت
کردم و رفتم سرخیابون واستادم . بهرام هم کمی صبر کرد و بعد با بهناز سوار
ماشین شد و اومد سر خیابون . وقتی می خواست پیاده بشه . بهناز در حالیکه
گریه می کرد دستش رو گرفته بود و نمی ذاشت بهرام از ماشین پیاده بیاد پایین
. بهرام هم انگار بدش نمی اومد که از تو همون ماشین با من حرف بزنه .
شیشه رو کشید پایین و گفت :
-این دفعه آخرت باشه . این دفعه م باهات کاری ندارم . اما اگه یه بار دیگه ....
رفتم تو حرفش و گفتم :
-خواهش می کنم ملاحظه منو نکنین . لطفا ً همین الان باهام کار داشته باشین!
چپ چپ نگاهم کرد و خواست شیشه ماشین رو بکشه بالا که این بار من شروع کردم :
-بهرام
خان ، هر لات بی سرو پایی بلده عربده بکشه و لش بازی در بیاره ! خوب گوش
هاتو واکن ببین چی می گم . اگه یه بار دیگه بشنوم که برای فرنوش شاخ و شونه
کشیدی ، می آم در خونه تون و می کشمت بیرون و اون وقت بهت نشون می دم که
دندونهای کی می ریزه تو دهنش ! فرنوش دختر بزرگیه . خودش می تونه تصمیم
بگیره که چه کسی رو دوست داره !
شخصیتت رو ، اگه داری ، حفظ کن . بذار خود فرنوش انتخاب کنه .
یادت نره امروز چی بهت گفتم . من مثل تو ، یه دفعه دیگه به طرف مهلت نمی دم !
شیشه رو کشید بالا و با سرعت ، گاز داد رفت و فقط از اون همه هارت و پورت ش ، یه خرده گرد و خاک بجا موند!
آروم
و سلانه سلانه بطرف خونه راه افتادم . تو راه با خودم فکر میکردم . نمی
دونستم کاری که کردم خوب بود یا بد ، نیم ساعت ، سه ربعی طول کشید تا به
خونه رسیدم . هنوز وارد نشده بودم که در زدند . فریبا بود .
-سلام بهزاد خان . حالتون چطوره ؟
-سلام فریبا خانم . شما چطورید ؟ ببخشید ، امروز متأسفانه نرسیدم بیام کمک تون .
فریبا – شما و کاوه خان به اندازه کافی به من محبت کردین . ببخشید ؛ فرنوش خانم پای تلفن شما رو کار دارن . بفرمایید بالا .
-ای بابا هنوز هیچی نشده باعث مزاحمت شدیم که !
فریبا – تو رو خدا تعارف نکنین . بفرمایید خواهش می کنم .
دوتایی با هم رفتیم بالا و من تلفن رو جواب دادم .
فرنوش
– سلام بهزاد خوبی ؟ طوریت نشده ؟ چرا نیومدی بهم خبر بدی بعد بری خونه ؟
دلم هزار راه رفت . می دونم حتماً اعصابت ناراحته . این پسره تنه لش خیلی
بی ادبه . ممنون که در خونه نذاشتی سر و صدا بشه . تو که گفتی برو خونه .
من رفتم و پشت در خونه واستادم به حرف هاتون گوش کردم . تا اونجا ها رو
شنیدم . وقتی تو رفتی سر خیابون ، تو دلم سیرو سرکه می جوشید . خودم از
تموم جریان با خبرم اما دلم می خواد خودت برام تعریف کنی که چی شد .
الو بهزاد !اونجایی ؟ چرا حرف نمی زنی ؟
-بله اینجام .
فرنوش – پس چرا هیچی نمی گی ؟
-والله صدای تو اونقدر شیرین و قشنگه که دلم نیومد حرف هاتو قطع کنم .
فرنوش – یعنی خیلی پر حرفی کردم ؟ آخه دلم خیلی برات شور زد .
- دلواپسی های تو برام امید زندگیه !
فرنوش مدتی سکوت کرد و بعد گفت :
-بهزاد
ة هیچ فکر نمی کردم که تو ، تویی که اون قدر سر بزیری و آروم ، بتونی یه
آدم مثل بهرام رو اون جوری بشونی سر جاش . دستت درد نکنه . تو راست می گفتی
. بهرام رو خیلی بزرگ کرده بودم .
-فرنوش ، اونجا من بودم و بهرام و بهناز . تو این چیزها رو از کجا فهمیدی ؟
فرنوش – یه بار دیگه بهت گفته بودم . زن ها اگه بخوان از همه چیز با خبر می شن !
-در هر صورت اگه بازم مزاحمت شد ، یه خبر به من بده . باشه ؟
فرنوش – باشه ، ولی تو مواظب خودت باش . بهرام آدم خوبی نیست !
-چشم
فرنوش با خنده گفت :
-چشمت بی بلا جوون.
دوتایی خندیدیم و ازش خداحافظی کردم .
فرنوش – از تعریف هات هم ممنون .
-از دلشوره و دلواپسی های تو هم ممنون .
تلفن
رو قطع کردم . وقتی برگشتم که از فریبا تشکر و عذر خواهی کنم ، دیدم تکیه
شو داده به دیوار و با لبخند داره به من نگاه می کنه . بهش خندیدم و سرم رو
انداختم پایین . خجالت می کشیدم .
فریبا – خیلی دوستش دارین . نه ؟ فرنوش دختر بسیار قشنگی یه .
-خیلی . اونقدر که اوایل می خواستم از سر راهش برم کنار که مانع خوشبختی ش نشم .
فریبا – بفرمایین بشینین .
دور و برم رو نگاه کردم . کاوه سنگ تموم گذاشته بود و همه چیز برای فریبا خریده بود .
-مبارک باشه . اینجا رو خیلی با سلیقه چیدین .
فرنوش-
کاوه خان حسابی شرمنده کردن . مبل راحتی و یخچال فریزر و گاز و خلاصه همه
چیز ! حتی حرف من رو قبول نکردن که فرش ماشینی بخریم . نگاه کنین! این
قالیچه رو خیلی گرون خریدن . من اصلا رادیو و تلویزیون نمی خواستم . رفتن
یه تلویزیون رنگی بزرگ و این دستگاه رادیو ضبط و نمی دونم چی چی یه ؟ آهان
چند دیسکه برام خریدن
هزاد
خان ، بخدا من نمی دونم در مقابل این همه لطف باید چیکار کنم . خجالت هم
می کشم رو حرفش حرف بزنم . بهزاد خان ، من خیلی تنهام . از یه طرف بعد از
خدا ، جز کاوه و شما پناهی ندارم . موندم این وسط که چیکار باید بکنم ! همه
این چیزها رو قبول کنم . همون طور که شما خواستین درس م رو ادامه بدم ؟ یا
سرم بندازم پایین و از اینجا ، از شما ، از کاوه از خودم و همه چیز فرار
کنم !
با خودم فکر می کنم که تا من دانشگاه قبول بشم و یه مدرکی چیزی
بگیرم و یه کاری پیدا کنم و بتونم این همه زحمت ها رو جبران کنم ، بیست سال
طول می کشه ! حداقل اینکه تا وارد دانشگاه بشم و درسم تموم بشه ، پنج شش
سال وقت می خواد . تا اون موقع باید سر باره کاوه خان باشم ؟ اگه یه سال
دیگه دوسال دیگه ایشون خواست ازدواج کنه ، یا اصلاً طوری شد که دیگه نتونست
به من کمک کنه ، اون وقت چیکار کنم ؟
این فکر ها داره دیونه م می کنه .
وقتی به این آپارتمان و این وسایل نگاه می کنم . وقتی به شما و به کاوه
فکر می کنم که دارین از من حمایت می کنین ، تو دلم گرم می شه و به زندگی
امیدوار می شم . اما بعدش یه دفعه ، یه فکرهایی تو سرم می آد که از یه
دقیقه بعدم هم می ترسم !
گریه ش گرفته بود . روی مبل نشست و سرش رو میون
دستهاش گرفت و مثل اون وقتی که تازه مادرش مرده بود ، آروم آروم گریه کرد .
دلم خیلی براش سوخت . روی یه مبل نشستم و گفتم :
-اولاً که شما تنها
نیستین . من شما رو به چشم خواهر کوچیکترم نگاه می کنم . امیدوارم که اون
شایستگی رو داشته باشم که شما به چشم برادر به من نگاه کنین .
دوم ،
اینکه اگه یه روز کاوه به هر دلیل نتونست به شما کمک کنه ، من که نمردم !
سوم ، شما هنوز کاوه رو نمی شناسین . به شوخ طبعی و بذله گویی ش نگاه نکنین
. کاوه بسیار پسر خوب و محکمی یه . در دوستی ثابت قدمه . آدمی یه که میشه
بهش اعتماد کرد . مطمئن باشین .
شما هم نباید اجازه بدین که فکرهای بد
به ذهنتون بیاد . توکل به خدا کنین . حتماً خودش خواسته که این طوری بشه .
بلاخره موقعی می رسه که شما هم می تونین خیلی چیزها رو جبران کنین . حالام
نه در مورد کاوه . محبت رو باید دست به دست چرخوند .
منم یکی مثل خودتون هستم . درد آشنام . با تنهایی رو بی کسی و نداری و بدبختی غریبه نیستم .
حالا
دیگه گریه نکنین . خودتون رو تسلیم خواست خداوند بکنین و اجازه بدین
سرنوشت کار خودش رو بکنه . اگه اینطوری فکر کنین که تمام این جریانات به
خواست پروردگاره ، دیگه آروم میشین .
مدتی بود که به من نگاه می کرد . لحظه ای بعد اشک هاشو پاک کرد و خندید و گفت :
-پاشم براتون چایی بیارم .
وقتی داشت به طرف آشپزخونه می رفت ، وسط راه واستاد و گفت :
-ممنون بهزاد خان . حرفهای شما خیلی آدم رو آروم می کنه . شما طوری آروم ولی محکم صحبت می کنین که تا اعماق روح طرف اثر می کنه .
بعد
به طرف اشپزخونه رفت . یه دقیقه بعد زنگ خونه رو زدن . آیفون رو فریبا
جواب داد . کاوه بود . اومد بالا . مثل همیشه شلوغ و پرسرو صدا . تا رسید
تو خونه گفت : -سلام پهلوان ! دست مریزاد ! حالا دیگه تنهایی محله رو قرق
می کنی ؟ سنگ میندازی ، خاکم می پاشی ؟ شنیدم رو کم کنی بوده ؟
بهرام
بیچاره ، غم باد گرفته ، افتاده گوشه خونه . سوکش کردی . ببینم شما همون
بهزاد خان استخوانی نیستی ؟ رفتم در اتاقت نبودی . حدس زدم ؟!
-بابا بیا تو خونه . چرا دم در واستادی و فریاد می زنی پسر ؟
کاوه – ببخشید سامسون خان ! هوا تایک بود سیبیل هاتون رو ندیدم .
-من که سیبیل ندارم .
کاوه
– پوزش می خوام دلاور ! بازوهاتون رو ندیدم . خوب پهلوون، تو که طرف رو
جیرجیرک ش کردی ، همونجا سرش رو می بریدی و مینداختی جلو سگ ها بخورن !
-تو از کجا این چیزها رو فهمیدی ؟
کاوه – رخصت بده بیام تو ، می گم .
کفش هاشو در آورد و اومد تو خونه و به فریبا گفت :
-ببخشین فریبا خانم . سلام این شعبون خان ما ، سر چهار سوق یکی رو شقه کرده ! حواس ماها هم پرت شده . ببخشین .
فریبا که از حرفهای کاوه به خنده افتاده بود با یه سینی چای اومد جلو .
-جدی کاوه تو از کجا فهمیدی ؟
کاوه – بهزاد ، انگار این بهناز هم یه چیزیش میشه ها ! غلط نکرده باشم چشمش تو رو گرفته !
-باز پشت سر مردم حرف زدی ؟
کاوه
– آخه تو بگو ، روی برادرش رو کم کردن ، اونوقت این یکی خوشحاله ! تا
رسیده خونه زنگ زده به فرنوش و همه چیز رو تعریف کرده و اونم زنگ زده به
ژاله و ژاله هم به مادرش که خاله من باشه گفته و مادرش به من گفته و منم
دارم به تو می گم ! بهتره تو هم به فریبا بگی ، فریبا هم به فرنوش بگه و
فرنوش هم به ژاله بگه و ژاله هم به مادرش بگه و ...
-بسه دیگه خفه م کردی ! سرمون رفت .
کاوه – اینم بگم دیگه حرف نزنم باشه ؟
-بگو .
کاوه – مادرش که خاله من باشه به من بگه و منم به تو بگم و تو به فریبا بگی و فریبا به ...
-لال بشی کاوه ! حداقل خودت رو جلوی فریبا خانم نگه دار .
فریبا خندید و رفت تو آشپزخونه که میوه بیاره . کاوه آروم در گوش من گفت :
-بازم از مادر و قبرستون و این چیزها حرف زدی ؟ چشمهای فریبا گریه ایه !
-فرنوش زنگ زد اینجا . فریبا من رو صدا کرد بالا . بعد از تلفن کمی درد و دل کرد . خیلی ناراحت بود . منم دلداری ش دادم .
کاوه – الهی من بگردم !!
بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت :
-دنبال یه اتاق بزرگتر واسه تو !
فریبا با یه ظرف میوه از آشپزخونه اومد بیرون و میوه رو گذاشت رو میز و گفت :
-چایی تون یخ کرد ، عوضش کنم ؟
کاوه – الهی این چایی آخر ما باشه که یخ کنه تا شما تو زحمت نیفتین .
-زحمت نکشین فریبا خانم . ما با اجازه تون مرخص می شیم .
فریبا
– نه تو رو خدا ، تنهایی دیوونه میشم . حوصله ام سر میره . تازه می خواستم
ازتون خواهش کنم بیشتر بیائین اینجا . دور هم باشیم بهتره . منم زیادی فکر
نمی کنم . راحت ترم .
کاوه – درد و بلای شما بخوره تو سر این بهرام بی تربیت .
بعد رو به من کرد و گفت :
-بشین
بهزاد ، یه ساعت دیگه می رم شام می گیرم و می آم . سه تایی خیلی می چسبه .
می زنیم تو سر و مغز هم و شاممون رو کوفت می کنیم . و هی پشت سر بهرام حرف
می زنیم و بهش فحش میدیم .
-من هنوز ناهار نخوردم تازه می خوام برم پایین فکر یه چیزی واسه ناهار بکنم .
فریبا – جدی میگین بهزاد خان ؟ الان براتون یه چیزی درست می کنم .
-نه تو رو خدا ، زحمت نکشین می رم پایین یه چیزی می خورم .
کاوه – چه فرقی می کنه ؟ اون تخم مرغی که می خوای پایین بخوری ، همین جا بخور .
فریبا بلند شد و رفت تو آشپزخونه. کاوه پرسید :
نگفتی بهزاد ، چی شد پریدی به بهرام . تو که می گفتی رقیب رو باید با ملایمت از میدون به در کرد !
-یه
ساختمون همون قدر که شیشه و پنجره و گل و گیاه و چیزهای زینتی احتیاج داره
. به تیرآهن و سیمان و آجر و دیوار قطور هم احتیاج داره .
تا زمانی که میشه ، باید ملایم بود اما یه زمانی هم می رسه که باید محکم واستاد .
کاوه – فرنوش چی گفت ؟ خوشحال بود از اینکه جلوی بهرام در اومدی ؟
-اره خیلی خوشحال بود .
کاوه – باید از اینجا یه سیم بکشیم پایین و یه تلفن بذاریم واسه تو .
-من تلفن لازم ندارم . هر وقت هم فرنوش یا تو باهام کار داشتین ، زنگ بزنین اینجا .
یه ربع بعد فریبا با یه سینی اومد تو اتاق و سینی رو گذاشت جلوی من و گفت :
ببخشید بهزاد خان. چیز دیگه حاضر نبود . انشالله یه روز ناهار در خدمتتون باشم .
برام همبرگر درست کرده بود . ازش تشکر کردم و با اشتها خوردم .
کاوه – چیزی از همبرگر مونده ؟
-اره بیا . دو تا بود . این یکی رو تو بخور ، من سیر شدم .
کاوه هم یکی دیگه از همبرگر ها رو خورد و به فریبا گفت :
-آخیش ! سیر شدم . خدا از خوشگلی کم تون نکنه . ایشالله خدا یه شوهر خوش تیپ مثل من نصیبتون کنه .
-هیس کاوه . می شنوه ها !
فریبا از تو آشپزخونه گفت :
-چیزی می خواین ، تعارف نکنین ، بگین بیارم . چی لازم دارین ؟
-خیلی ممنون ، سیر شدیم . کاوه می گه خدا از خانمی کم تون نکنه .
کاوه آروم گفت : یه بشقاب وفا لازم دارم . اگه دم دسته لطفا بیارین !
بعد یواش به من گفت :
-برای خانم ها اگه در مورد خوشگلی شون دعا کنی ، بیشتر خوششون می آد تا خانمی شون !
هالو جون اینا رو یاد بگیر ، پس فردا به دردت می خوره .
-به چه دردم می خوره ؟ فرنوش که به قدر کافی، شاید هم زیادتر از کافی ، خوشگل هست ، چه من تعریف بکنم ، چه نکنم .
کاوه
– واسه فرنوش نمی گم که ساده ! واسه مادرش می گم . چند وقت دیگه که از
فرنگ برگشت . تا دیدیش باید بگی : به به به به ! ماشالله ! شما هم که مثل
قالی کرمون می مونید ! هر چی می گذره بهتر می شین ! به به به به ! پوست
صورت رو ببین ! مثله برگ گله ! چه کرمی استفاده می کنین ! وا خدا مرگم بده !
منو باش ! اصلاً این صورت احتیاج به کرم و این حرفا نداره ! به به چه
ابروهایی ! تاتو کردین ؟ اوا لال بمیرم ! این ابرو که تاتو نمی خواد !
اینا
رو با حالت زنونه می گفت و خیلی با نمک اداشو در می آورد . داشتیم می
خندیدیم که متوجه شدیم فریبا هم تو چهارچوب در آشپزخونه واستاده و می خنده .
فریبا – کاوه خان ، همه خانم ها هم اینطوری نیستن .
کاوه – مادر فرنوش خانم این جوریه . من می شناسمش !
-پشت سر مردم حرف نزن . تازه اگه این طور هم باشه ، من بلد نیستم از این تعریف ها بکنم .
کاوه – اونم دختر بهت نمی ده ! اون وقت باید بری خواستگاری یه خاله فرنوش .
فریبا – مادر فرنوش خانم چه جور آدمیه ؟
کاوه
– والله ما که خودمون تا حالا ندیدیمش . ولی اینطور که می گن ، یه چیزی
بین آرلوند و مارادونا و هند جیگر خوار! یه هیکل داره ، دوتایی من ! از این
در تو نمی آد .
-خجالت بکش کاوه !
کاوه – ا ا ا بازم این از مادر زن
حمایت کرد . امیدوارم به حق این روز عزیز ، این مادر فرنوش بیاد یه بلایی
سر تو بیاره ، ببینم بازم تو ازش حمایت می کنی یا نه !
-تو از کجا میدونی ؟ اصلاً تو از کجا می شناسیش ؟ تا حالا دیدیش ؟
کاوه
– شکر خدا تا حالا با این موجود عزیز برخورد نکردم ! اما برات رفتم پرس و
جو ! رفتم پیش خاله م و پرونده ش رو از بایگانی کشیدم بیرون !