کاوه که داشت دستهاش رو "ها" میکرد که گرم بشه ، یه نگاهی به ما کرد و گفت : 
-قربون قدرت خدا برم . راست می گن که اگر آدم صبرداشته باشه همه چیز درست میشه ها ! شیرین و فرهاد این همه سال صبرکردن تا دنیا به کامشون شد .حالا شیرین خانم تشریف آورده سرکوه . اوس فرهاد هم دست از کار کشیده و تیشه رو گذاشته زمین . سفره ناهار رو اندختن و دارن به همدیگه ساندویچ مرغ تعارف می کنن . نوش جون ، بفرمایید ماهام کوفت می خوریم دیگه ! بخور فرهاد جون . زودتر بخور و برگرد سرکارت که اگه خسروپرویز برسه و ببینه از زیر کار در رفتی و با نامزدش نشستی و داری گز می ری ، یه قرون حقوق که آخر بهت نمی ده هیچ ، بیرونت هم می کنه .
-اگه منو بیرون کنه دیگه کی براش کوه رو می کنه ؟
کاوه – کنترات میده به شرکت مترو . حتماً بعد از هفتصد سال یه متروی شیک تحویلش می دن !
خندیدیم و فریبا آروم گفت : 
کاوه خان ، من برای شما غذا آوردم . همبرگره . نمی دونستم مرغ دوست دارین .
کاوه – الهی زبونم به کوره آدم سوزی هیتلر بچسبه ! چرا دوست ندارم ؟ وا بمونه هر چی ساندویچ کوفتی مرغه ! اصلاً من از این پرنده بی حیای سکسی بدم میاد ! تو هر سوپر مواد پروتئینی میری می بینی رفته لخت مادرزا نشسته پشت شیشه .
در حالیکه همبرگر رو از فریبا می گرفت گفت : 
به به ! به به ! چه همبرگری ! اصلاً یه دفعه چه هوایی شد این جا ؟ مثل بهار می مونه ! چقدر بهتون گفتم اون پایین فایده نداره بریم بالای کوه ؟!
-تو رو که به زور آوردیم بالا ؟ 
کاوه – منو بزور آوردین ؟ 
منظور من این بود که پیاده نریم یعنی راه نریم . می خواستم بهتون بگم که تمام راه رو یه کله بدویم و بیائیم بالا . حالا ساندویچ ت رو بخور و اینقدر هم حرف نزن .
فرنوش – اینجاها خیلی قشنگه . نگاه کنین . همه جا سفید و پاکه .
کاوه در حالیکه به ساندویچش گاز میزد گفت : 
-آره آره . مثل چلوار کفن مرده !
-تشبیه از این قشنگ تر پیدا نکردی ؟ 
کاوه – چرا . مثل ملافه سفید بیمارستان .
-مرده شورت رو ببرن که یه کلمه امیدوار کننده آدم ازت نمی شنوه .
کاوه – ا یادم اومد . مثل لیف و صابون مرده شورها !
-خیلی ممنون کاوه جون . از مثالهایی که آوردی خیلی لذت بردیم ! حالا دیگه لطفا حالمون رو بهم نزن می خواهیم غذا بخوریم .
فرنشو و فریبا خندیدن و فرنوش گفت : 
-چه طبع لطیف و شاعرانه ای دارین کاوه خان !
کاوه نگاهی به فریبا کرد و ازش پرسید :
-جدی تشبیه هام بد بود ؟ 
-نه به جان تو ! این چند تا جمله ات خیلی حکیمانه بود . آدم رو یاد دو متر جا تو قبرستون می انداخت !
فریبا – کاوه خان شوخی می کنن وگرنه طبع بسیار حساسی دارن .
فرنوش گفت : 
بیا بهزاد ، یه ساندویچ دیگه م بخور . زیاد درست کردم . بازم هست .
فریبا – کاوه خان ، همبرگر هم هست . بدم بهتون ؟
کاوه – قرار نشد از حالا با هم چشم و هم چشمی کنین و مسابقه بذارین و چیز به خورد ما بدین ها !
همه خندیدیم . غذا رو خوردیم و می خندیدیم . بعد فرنوش برامون چایی ریخت .
کاوه – چطور شد فرنوش خانم ؟ چرا برای بهزاد تو لیوان چای ریختین ، برای ما تو استکان ؟
فرنوش – کاوه خان ؟ شمام چقدر به این طفل معصوم حسودی می کنین ؟ 
-بیا بگیر نخورده ! لیوان چایی مال تو !