@ جالب کده @

سلام دوستان به @ جالب کده @ خوش امدین مطالب این وبلاگ شامل عکس / بیوگرافی و...... هر نوع مطلبی که شما به ما اطلاع دهید

@ جالب کده @

سلام دوستان به @ جالب کده @ خوش امدین مطالب این وبلاگ شامل عکس / بیوگرافی و...... هر نوع مطلبی که شما به ما اطلاع دهید

دل بر

به تـو وابسته ام، مانند سربازی به سربندش

تـو معروفی به دل بردن، مونالیزا به لبخندش


داستان واقعی “عشق در جنگ”


هوا سرد است.بسیار سرد.اما در اردوگاه کار اجباری نازی ها در سال 1942چنین روز تاریک زمستانی با روزهای دیگر تفاوتی ندارد.با لباس های کهنه و نازک ایستاده ام و می لرزم.نمی توانم باور کنم که چنین کابوسی در حال وقوع است.من فقط یک پسر کم سن و سال هستم.باید با دوستانم بازی می کردم،به مدرسه می رفتم،به فکر آینده می بودم که بزرگ شده و تشکیل خانواده دهم،من برای خودم خانواده داشتم.اما تمام این رویاها مخصوص انسان های زنده است که من قرار نیست جزء آن ها باشم.من تقریبا مرده ام.یعنی از وقتی که از خانه ام دور شده و همراه با هزاران اسیر دیگر به این جا آورده شده ام،مرده ام.آیا فردا هنوز زنده خواهم بود؟آیا امشب مرا به اتاق گاز می برند؟
کنار حصاری از سیم های خاردار جلو و عقب می رفتم تا بدن ضعیف و لاغر خود را گرم نگه دارم.گرسنه هستم.اما تا آن جایی که یاد دارم همواره گرسنه بوده ام.غذاهای خوشمزه یک رویا شده اند.هر روز که زندانیان بیش تری ناپدید می شوند و گذشته های خوب همانند یک خواب یا رویای شیرین به نظر می رسند،من بیش از پیش در یأس و ناامیدی فرو می روم.


ادامه مطلب ...

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین ( حتما بخوانید )



دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

 
ادامه مطلب ...

یـــک سخـــن بـــا تــو ...

تــو کیستی که مــن اینگونه بی تــو بی تابم

شــب از هجــوم خیـــالت، نمـــی برد خـــوابم 

تـــو کیستی که مـــن از هر مــوج تبسم تـــو

بـــه ســـان قـــایق ســرگشته، روی گردابــم

چـــــه آرزوی محالیســت زیـــــستن بـــا تــــو

مـــرا همیـــن بگذارند: یـــک سخـــن بـــا تــو ...

فریدون مشیری


تــو را دوســت دارم (قیصر امین پور)

مــن از عهــد آدم تــو را دوســـت دارم

از آغــــاز عالــــم تــــو را دوســت دارم

چـه شـب ها مـن و آسمـان تا دم صبح

سرودیــم نـم نـم: تــو را دوســت دارم

سلامــی صمیمــی تــر از غـم ندیــدم

بــه اندازه ی غــم تــو را دوســـت دارم

بیـــا تـا صـــدا از دل سنــــگ خیــــزد

بگوییــم بــا هـم: تــو را دوســـت دارم

جــهان یک دهــان شــد هــم آواز با ما

تــو را دوســت دارم تــو را دوسـت دارم

قیصر امین پور



در هـــوس خیـــال او ...

 در هـــوس خیـــال او ...

همچو خیال گشته ام ...

اوست گرفته شهر دل ...

من به کجا سفر برم ..؟!


نیکو شنو... " مولانا"


عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو

کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

 

ادامه مطلب ...

شب فراق که داند که تا سحر چند است... "سعدی"

شب فراق که داند که تا سحر چند است

مگر کسی که به زندان عشق دربند است

 
ادامه مطلب ...