دست عشق از دامن دل دور باد
میتوان آیا به دل دستور داد
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد
موج را آیا توان فرمود: ایست
باد را فرمود: باید ایستاد
آن که دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
هر کجا جامی ز عشق آمد بدستت نوش کن
هــر که می گوید سخن از مهــربانی گوش کن
قلـب عاشق بوستان پُـر گُل و پُر آرزوســت.
تا توانی گرد این گلشن بگرد و بوش کن
بی تعلق از مسیر زندگی باید گذشت
از می آزادگی جان و دلت مدهوش کن
عشق در دامن هستی روح و جان زندگیست
دل اگر داری دلت را عاشق پر جوش کن
زندگی لیلاست این معشوقه را از خود بساز
شادی و شور و شر و بار غمش بر دوش کن...
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور